آخرین لحظات...
انگار آسمان و زمین در حال فروپاشی بود. قیامت در پیش چشمان بود ولی هر چشمی توان دیدن آن را نداشت. صفهای فرشتگان، اجتماع پیامبران و لشگری عظیم از اجنه. همگی چشم به دهان مرد خسته ای داشتند که بر شمشیرش تکیه زده بود و در میانه ی میدان به دشت غم انگیز و پر از خون و آتش کربلا چشم دوخته بود.
بزرگترین تکیه گاه خاندان بنی هاشم حالا به جنازه ی تک تک همراهانش می نگریست و در مقابل همه ی مصیبت هایی که بر او عارض شده بودبه خدا پناه می برد. چهره ی تک تک افراد سپاهش را مرور می کرد از علی شش ماهه اش که کوچکترین یارش بود تا حبیب ابن مظاهر هفتاد ساله، علی اکبری که قوت قلب پدر بود، برادرانی که قوای بازوانش بودند و عباس که همه ی نیرو و پشت و پناهش بود. سپس نگاهی به پشت سر انداخت، اهل سماء و بهشت و موجوداتی که از انسانهای پیش رویشان انسان تر بودند، هر لحظه منتظر امر امامشان بودند تا شمشیر بکشند و خاک کربلا را هر چه بیشتر با خون بیامیزند.
امام حسین(علیه السلام)، آن کوه صبر و طاقت این اجازه را به شاه اجنه – که از مراسم عروسی اش که نیمه کاره مانده بود به رکاب امام شتافته بود- نداد و تسلیم بودن در امر الهی را به او یادآوری کرد.افسوس که اشباح الرجال کوفی نمی توانستند سیل اشکهای لشکر روبه رو را ببیند. یکه سوار بنی هاشم تنها و بی کس برای آخرین بار نگاهی به سمت حرمسرا دواند، نگاهی گذرا از روی زینب، غمخوار عظیمش و رقیه کودکی که برایش بوی مادر را داشت و از دیگران گذراند بعد نگاهش را به روبه رو انداخت، به مردمانی که از سر جهل دیروز برایش نامه فرستاده و مهمانش کرده بودند و امروز مهمان کشی می کردند.
غمی بزرگتر از همه ی آنچه تا آن روز بر سرش آمده بودبر دلش نشست و آن غم جهل مردمی بود که بیشتر شبیه انسان بودند تا خود انسان. سردار سپاه آخرین توانش را جمع کرد تا خودش را به دیدار معشوقش برساند و در پرتو لقای الهی به آرامش رسد.
سمانه عبدالملکی