دلنوشته
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیکم یااهل بیت النبوة و لا سیما مو لانا بقیة الله «روحی فدا»
بزم فرات
می نویسم به نام دل،مگر جز،این است که تمام تارو پود عبد چیزی غیر معبود نیست !؟ پس به نام حضرت دل می نویسم. از گودال عشق بازی با دو ست واز بین الحرمین دلواپسی های فریاد،فریادی که بی صدا درخود فرو ماند .
از آنجا بگویم که؛قلم دیگر توان نواختن نداشت،میلش بر این بود که سینه رابشکافدوپر بکشد،اما سینه راآن ظرفیت نبودکه ازخود بگذرد.پس به دنبال معبودی بود کهآسان طپش های قلب را به مقصد بر ساند.با حیا وبی پروا به سراغ خانه دلبر رفت،عرض کرد:حسینا!یا نب فاطمه؛این دل سر گشته هوای تو را دارد،هوای دیدن تو را،چه شود که رخصت دهی یک بی سر و پا در بند گی به زائران عاشقت ملحق شود؟گزاف نگفته باشم ندائی آمد که دل خرابت کوی لیلی؛من منتظرآمدنت بودم اما تو اکنون از خواب تلخ غفلت به خود آمده ای……
اما گویا؛قفل این قفسبرای پرواز دادن جسم و جانم با دستان مهربان ام المصائب زینب کبری(سلام الله علیها) باید گشود می شد،این نکته را ازآنجا دریا فتم که قبل از رسید نقلب به معشوقش جا مه احرام زیارات عقیله بنی هاشم را بر تن نمود و حلقِ ریایِ دم از عشق زدن کرد وسپس عازم کوی صفای یار نمود وبه طوافش نائل آمد.راس الحسین(علیه السلام) راسعی کردم تازه فهمیدم که سِ سودای یار داشتن با دل داشتن از مروه تا رمی، فاصله است،سر داشتن یعنی دوست داریو وابستگی ات این است که محر م کویش شوی!اما دل داشن یعنی تمام وجودت محبوب است ودیدن روی او.آنگونه که حاضری از سر وجان هم بگذری تا به دل دارت برسی !پس معبو دا!ما را دلِ کربلائی عنایت فرما تا سررا در خود محو کنیم وبی سرو پا به وادی بزم فرات برسم.وقتی که باب الورود ارباب به دختری سه ساله یافتمکه فرسنکها از مسیر فرات دور است،دانستم که حقیقتا باید عا شق باشم تا نامم را دربزم ثبت نمائند،وقتی که قانون دلداد گی حکم می کند که:در دور ترین نقطه بودن برابر است باهمجواریِ یار؛اگر…..اگر دلدادگی راشاهدی باباوری و…ومن ……
.خلاصه اینکه:بعد از گذشتن از چندین درجه از رحمت رفاقت ومحبت وعسروحرج بُعداز یار به سرزمین عشقم رسیدم.همان جا که مدتها بود حسرتش خواب را از دیدگان ترم گرفته بودوخود را ما بین زندگی بی معنی ومرگ بی معرفت می پنداشتم.
در اولین فرصت پس از زدودن غبار سفر،تنی را از آلودگی طاهر نمودم به امید طهارت روح غافلم “هرچند رسم براین است که با گرد سفر به دیدارش ملحق شوی اما من کمترین، نیازبه مقدمه ای داشتم برای تطهیر جان وبه این گمان که می توانم پاکی تن را بهانه ای قرار دهم برای سازش وپاکی روح وجان ” پس مقصدزیارت حضرت یار،قلبم را به تپش های تند وامی داشت .بی اختیار وبارها کردن همسفرانم راه نرفته را برای نخستین بار طی نمودم،دیده که چرخاندم متوجه شدم به باب القبله الحسین(علیه السلام)رسیده ام، سعی کردم اداب دخول الی العزیزرا به جا آورم ولی …!ای وای برمن که تشریفات ان را نیاموخته بودم وچیزی از بر نداشتم…آنجا که می فرماید:زایر درمقابل صحن روبه روی ضریح بنشیند واذن طلبد،گرچه چشکانش چشمه اشک را جوشاندوقلبش به لرزش در امد تردید نکند که اذن دادشده..اما…اما…! امان از ان لحظه که دیگر توان دخول به تحت القبله سیدم را نیافتم وبا سروپائی لرزان وقلبی شکسته و سر به زیر وخجل،از باب السلطان بازگشتم…
ویافتم،یافتم اربابیت سیدشهیدان راوهواداریش از هم رکابان سیرالی الحقش،واین که هر کس سودای او را دارد بایداز شاهراه باب الحسین وارد شود وآن شاهراه کمی آن طرفتر از حرم ارباب بود انجا که بر سر درش نوشته بود:(السلام علیک یا ساقی الطشان یا باب الحوایج یا ابالفضل العباس العبد الصالح)اما حیف …یا بهتر است به رسم بندگی بگویم الحمدلله!!الحمدلله که درک کردم رمز ورود را!هرچند که سرتا پا شکسته شدم وناگفته نگذارم که :خدایا تو گواه باش ،این سز شکستگی راوآن دل خراباتی رابرای هر روز عمرم از تو خواستارم.
بگذار دوباره مرور کنم سفر نامه ام را…
یادش بخیر،یادش بخیرمسیری راکه برای ذکر دعای فرج مولایمان بقیه الله الاعظم “روحی فداک"دربین الحرمین طی نمودم.
یادش بخیر،قدم های که برای رسیدن به خیمه گاه برداشتم وقدم هایی که خود را به کف العباس ومقام حضرت شباب علی اکبر (علیه السلام)رساندم.
وای کاش!ارباب رئوفم؛حسین جان
بار دیگر طلبم فرمائی
طلبی که مملو از معرفت باشد.هرچند که معرفت نسبت به شما نهایتی نداردچرا که تمام جاده عشق شمائیدوعشق آخرش تا به خداست وخدا هم بی نهایت است.
حسین جان!یا باب الله اکبر ادرکنی.
اللهم ارزقنا کربلا به ظهورمولانا بقیه الله روحی روح الفدا”
صلوات
ذلیخا سعید محمدی در بخش دلوشته از کردستان شهر قروه مدرسه علمیه الزهرا