بزم فرات

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

شبی با دستهایت

02 بهمن 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

اتاقی نیمه تاریک

افکاری درهم و برهم

ومدادی نیمه تمام

آه ! چه بضاعت اندکی دارند لحظه های بی قراری ام !

اما مگر بی تابی سطور کاغذ آزارت نمی دهد ؟

باید نوشت !

باید اینجا نوشت !

مداد هنوز روی کاغذ نگشته بود که نوکش شکست !

درست مثل ساعت املای سالها پیش ، نه نوک مدادم که دلم شکست !

همان روز که معلم درس « آب » را دیکته می کرد .

آه !

آب ، اولین سرمشق زندگیم !

با نوک شکسته مداد بی اختیار نوشتم : « تشنگی »

آری ؛ شرط ادب نیست سیرابی لبان دفترم و خشکی گلوی …

این بار با اشک نوشتم :

« آن مرد آمد »

« آن مرد در باران تیر آمد »

« آن مرد خمیده آمد »

« آن مرد بی علمدار آمد »

« آن کودک تشنه ماند »

« عمود آن خیمه افتاد »

« آن دختر گریست »

« آن خواهر صبر را تمرین کرد »

اما دیگر قطره اشک هم گلوی تشنه کاغذ را سیراب نمی کند آنجا که برای رسیدن به مشک پاره ات ، باید ردّ دستهایت را گرفت !

و دست هایت ، این علم بلند همیشه سرفراز ، چه زیبا بوسه گاه شنهای تشنه بیابان بود !

و چه کرد آن دست ها با برادر؟

وچه دید که کوه کمرش فرو ریخت ؟

و تو بی دست هم سقاترین بودی که مشک بر دندان به سمت خیمه ها می شتافتی !

تو که دستانت را به آنها بخشیده بودی ، دیگر چه می خواستند از جان مشکت ؟

و چه خوب شد که چشمت را هم گرفتند تا ریزش قطرات آب را نبینی و اشک مشک را !

و آبروی آن گوشه از بیابان می رفت که آن ، آبِ کودکان لب تشنه بود !

و چه خوب شد که دست آب را رد کردی

وچه خوب شد که لب تشنه ماندی اگرنه آبروی آب هم می رفت !

و چه شد که آب احساست را درک نکرد آنگاه که بر سرش فریاد کشیدی :

توکه دستی نداری تا بیافتد به سوی خیمه ها بشتاب ای رود !

شگفتا ! عاشقی با تو چه کرده بود که چنین بی دست می رفتی

ودستانت عاشقترین بودند که روی خاک هم از پا ننشستند !

و بانگ « یا اخا » با برادر چه کرده بود که دمی بعد ردّ دستهایت را می بوسید و می آمد تا در آخرین نماز بی قنوتت ، سرت را به دامن بگیرد ؟؟؟

ومگر دل می کند از پیکر چهار پاره ات اگر امید ساعتی دیگر نبود ؟

و مگر فصل « تقطیع دستان »،آخرین فصل درس شکوه زینب نبود ؟

آه !

متاب ای ماه که زینب را دیگر تاب دیدن تو نیست ، که تو هم می تابی بر خیمه اش اما کجا ماه بنی هاشم کجا تو ؟

وخیمه ملتهب سوزان ، در آن تشویش باد و ضجه کودکان ، چه مظلومانه به دنبال پناه شانه هایت بود !

و به دستانت قسم یا کاشف الکرب !

که امشب دلم پر از ناگهان است .

و مگر به رسم یاد بود دستانت را به خاک تشنه بیابان نسپردی ؟

کرم نما و این مشک تشنه را با دستان خود از میان سینه ام بردار و پر کن !

و ای کاش آب ، همیشه سرمشق اول کودکانمان باشد

تا درپناه طراوتش ، بیاموزند شکوه قامت سقا را !

خدیجه آلبوغبیش-طلبه پایه پنجم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: نواي دل (دلنوشته هاي طلاب) لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

جستجو

بخش هاي ویژه نامه

  • همه
  • زلال قلم (مقالات)
  • نواي دل (دلنوشته هاي طلاب)
  • زنان در عاشورا
  • کتيبه هاي سرخ
  • عزاداری صحیح
  • چند بیتی های گریان
  • آئین های عزاداری
  • واگویه های دل(روضه نويسي)
  • سفرهای حسینی(خاطره نويسي)
  • محرم از نگاه دوربین (عکاسي)
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس