شبی با دستهایت
اتاقی نیمه تاریک
افکاری درهم و برهم
ومدادی نیمه تمام
آه ! چه بضاعت اندکی دارند لحظه های بی قراری ام !
اما مگر بی تابی سطور کاغذ آزارت نمی دهد ؟
باید نوشت !
باید اینجا نوشت !
مداد هنوز روی کاغذ نگشته بود که نوکش شکست !
درست مثل ساعت املای سالها پیش ، نه نوک مدادم که دلم شکست !
همان روز که معلم درس « آب » را دیکته می کرد .
آه !
آب ، اولین سرمشق زندگیم !
با نوک شکسته مداد بی اختیار نوشتم : « تشنگی »
آری ؛ شرط ادب نیست سیرابی لبان دفترم و خشکی گلوی …
این بار با اشک نوشتم :
« آن مرد آمد »
« آن مرد در باران تیر آمد »
« آن مرد خمیده آمد »
« آن مرد بی علمدار آمد »
« آن کودک تشنه ماند »
« عمود آن خیمه افتاد »
« آن دختر گریست »
« آن خواهر صبر را تمرین کرد »
اما دیگر قطره اشک هم گلوی تشنه کاغذ را سیراب نمی کند آنجا که برای رسیدن به مشک پاره ات ، باید ردّ دستهایت را گرفت !
و دست هایت ، این علم بلند همیشه سرفراز ، چه زیبا بوسه گاه شنهای تشنه بیابان بود !
و چه کرد آن دست ها با برادر؟
وچه دید که کوه کمرش فرو ریخت ؟
و تو بی دست هم سقاترین بودی که مشک بر دندان به سمت خیمه ها می شتافتی !
تو که دستانت را به آنها بخشیده بودی ، دیگر چه می خواستند از جان مشکت ؟
و چه خوب شد که چشمت را هم گرفتند تا ریزش قطرات آب را نبینی و اشک مشک را !
و آبروی آن گوشه از بیابان می رفت که آن ، آبِ کودکان لب تشنه بود !
و چه خوب شد که دست آب را رد کردی
وچه خوب شد که لب تشنه ماندی اگرنه آبروی آب هم می رفت !
و چه شد که آب احساست را درک نکرد آنگاه که بر سرش فریاد کشیدی :
توکه دستی نداری تا بیافتد به سوی خیمه ها بشتاب ای رود !
شگفتا ! عاشقی با تو چه کرده بود که چنین بی دست می رفتی
ودستانت عاشقترین بودند که روی خاک هم از پا ننشستند !
و بانگ « یا اخا » با برادر چه کرده بود که دمی بعد ردّ دستهایت را می بوسید و می آمد تا در آخرین نماز بی قنوتت ، سرت را به دامن بگیرد ؟؟؟
ومگر دل می کند از پیکر چهار پاره ات اگر امید ساعتی دیگر نبود ؟
و مگر فصل « تقطیع دستان »،آخرین فصل درس شکوه زینب نبود ؟
آه !
متاب ای ماه که زینب را دیگر تاب دیدن تو نیست ، که تو هم می تابی بر خیمه اش اما کجا ماه بنی هاشم کجا تو ؟
وخیمه ملتهب سوزان ، در آن تشویش باد و ضجه کودکان ، چه مظلومانه به دنبال پناه شانه هایت بود !
و به دستانت قسم یا کاشف الکرب !
که امشب دلم پر از ناگهان است .
و مگر به رسم یاد بود دستانت را به خاک تشنه بیابان نسپردی ؟
کرم نما و این مشک تشنه را با دستان خود از میان سینه ام بردار و پر کن !
و ای کاش آب ، همیشه سرمشق اول کودکانمان باشد
تا درپناه طراوتش ، بیاموزند شکوه قامت سقا را !
خدیجه آلبوغبیش-طلبه پایه پنجم