بزم فرات

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

خواهر علی اصغر

28 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

 نامش آمنه بود . مادر لقبش را سکینه گذاشت  . یعنی دریای وقار و آرامش . تمام عمرش سکینه بود. همان طور که مادرش همان اول  فهمید . سکینه دختر رباب بود . خواهر علی اصغر…

 

 آمده بودند خواسگاری سکینه . پاسخ حسین(ع) منفی بود . گفته بود : دخترم دائم محو در جمال ازلی است . ایامش هم غرق عبادت و راز و نیاز با خداست … با افتخار گفته بود .

 

انگار دنیا روی سرش آوار شده باشد . چشم هایش سیاه تاریکی می رفت . بابا راهی میدان بود و از او جز گریه هیچ کار دیگری ساخته نبود . حسین(ع) همان موقع این شعر را برای سکینه و چشم های خیسش گفت : سکینه ی خوبم ! بهترین زنان ! بعد از مرگم گریه هایت زیاد خواهد شد . حالا که جان در بدن دارم  دلم را با اشک هایت مسوزان …

 

اسب آمده بود  اسب بی سوار آمده بود و طاقت اصرارهای دختری را نداشت که میان ضجه هایش  مدام میگفت : برگرد پدرم را بیاور . تنها راهایش نکن . برگرد پدرم را از میان دشمنان بیاور.  آنها مجروحش میکنند . برگرد…

 

آنقدر گفت تا از هوش رفت . وقتی به هوش  آمد دیگر اصرار نکرد .  فقط  نزدیک تر شد . آرام ، جوری که بقیه نشنوند پرسید : اسب بابا ! پدرم را آب دادند یا لب تشنه …؟

 

ده روز کربلا تمام شده بود . حالا دیگر داشتند می رفتند . نه! داشتند می بردنشان . کاروان اسرا کنار قتلگاه رسید . دیگر تحمل سکینه تمام شده بود . خودش را بر پیکر خونین پدرانداخت و انقدر گریه کرد که دوست و دشمن به گریه افتادند . وقتی به زور از پدر جدایش کردند گفت : خودم از گلوی بریده شنیدم که می گفت :

 

شیعتی ما ان شربتم ماء عذبٍ فاذکرونی                                                                                 او سمعتم بغریبٍ او شهیدٍ فاندبونی  

 

شیعیان من! هر زمان که آب گوارایی نوشیدید، مرا یادکنید  و اگر سرگذشت غریب و شهیدی را شنیدید، بر من بگریید!

 

مقصد سفرش بیت المقدس بود و حالا به نزدیکی های شام رسیده بود . سهل بن ساعد انصاری بود از اصحاب رسول خدا .  صدای جشن و سرور را که شنید جویای علتش شد . عید خاصی بود ؟ گفتند نه! سر حسین است که از عراق برای یزید هدیه آورده اند . ماتش برد . جلوتر رفت . سر پیامبر را دید که لابه لای پرچم های برافراخته بر نیزه است .  پیامبری که دیدنش همه ی افتخار زندگی او بود و حالا این سر..

 

پیرمرد مانده بود چه کند . به طرف بانوانی رفت که سوار شترهای بدون پوشش بودند . به اولین زد که رسید خودش را معرفی کرد . پرسید کاری هست که بتواند برایشا انجام دهد . بانوی سوار بر شتر فقط گفت : به حامل سر بگو جلوتر حرکت کند تا چشم مردم به حرم پیامبر نیفتد !            چقدر باوقار بود . چقدر آرام بود . نامش را پرسید . گفت : سکینه ام ، دختر حسین.

 

شب های شام بود . شب های سخت و طولانی شام . خواب بانو را دید . خواب فاطمه(س) را . به دامنش آویخت . تمام روزهای گذشته را در اغوشش گریست . داشت دردودل می کرد . شکایت می کرد . برای چشم های مهربان مادربزرگی که هیچ وقت ندیده بود تعریف می کرد که چه شد ، چه کردند …تا گفت پدرم را کش… دل بانو لرزید . گفت  سکینه جان دیگر نگو . قلبم را پاره کردی . این پیراهن پدرت است . نگهش داشته ام تا زمانی که خدا را ملاقات کنم !

 

از خواب پرید . شب های شام بود . شب های سخت و طولانی شام . خواب شیرینی بود .  انگار دلش کمی سبک شده بود .

 

 

بقلم بانو صاد

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 1 نظر

موضوعات: نواي دل (دلنوشته هاي طلاب) لینک ثابت

نظر از: مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد [عضو] 
  • الزهرا(سلام الله علیها) محمود آباد
مدرسه علمیه الزهرا س محمود آباد

باسلام
مطلب جالبی بود.
فقط معلوم نکردید که حضرت سکینه(علیهاالسلام)تا آخر عمر شریفشان ازدواج کردند یانه؟!

1391/09/28 @ 11:53


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

جستجو

بخش هاي ویژه نامه

  • همه
  • زلال قلم (مقالات)
  • نواي دل (دلنوشته هاي طلاب)
  • زنان در عاشورا
  • کتيبه هاي سرخ
  • عزاداری صحیح
  • چند بیتی های گریان
  • آئین های عزاداری
  • واگویه های دل(روضه نويسي)
  • سفرهای حسینی(خاطره نويسي)
  • محرم از نگاه دوربین (عکاسي)
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس