در انتظار صبح
در هر رفتنی رسیدنی نیست اما می دانم که برای رسیدن چاره ای جز رفتن ندارم. همچو غروبی به دنبال شب و سیاهی به دنبال روز، من نیز در سرخی غروب، در محراب آغشته به خون به دنبال تو می گردم و بر شطّ فرات در عطش خواهم مرد ولی همچنان منتظر امدت می مانم.
راه پر پیچ و خمی در راه است. باید همچو عقاب باشم که از ریختن پرهایش برای در اوج ایستادن نمی ترسد چرا که آن زمان از بال زدن بی نیاز می گردم.
باید از فاصله ها نترسم چرا که در نظر آنان که مفهوم پرواز را می دانند، کوچک و حقیر نخواهم بود. باید به طریق خود ایمان داشته باشم تا در این سفر با گامهای استوار قدم بردارم. پس یاد خدا را بدرقه راهم ساختم و با کوله باری پر از هیچ رهسپار شدم. به جنگلی رسیدم با درختان انبوه و سر به فلک کشیده، شاخه های درختان با تار و پودهای طلایی که از سقف آسمان آویخته و به زمین می رسید، درهم تنیده شده بودند. دانستم که خورشید پیراهنی زرد به تن کرده و بر اهل زمین عشوه گری می کند. صدای ناله برگها را در زیر پایم می شنیدم . گرچه از دست شاخه ها جدا، ولی باز به پایش نشسته بودند به امید آنکه بهار آید و جامه ای از برگ بر تن عور درختان بکشد.
بر سقف درخت لانه پرندهای، و چه زیبا ترانه ی انتظار می خواند. خود را از شاخه رها کرد و به پرواز در آمد. بر لب ساحل نشست و بقچه ی اندوه گشود و هم صحبت ماهی ها شد. رازی بود، بر آنان باز فاش کرد و آنها را بر شکسته بودن شقف قفس آگاه ساخت. و ماهیان را دیدم که همه در حسرت پرواز در جست و خیز بودند اندکی از روز گذشته بود، قدمهای خسته و توان همراهی مرا نداشتند ولی ثانیه ها را فرصت ماندن نبود اما به ناچار قدری به تخته سنگی تکیه کردم
کمی آن طرف تر حرکت شی کوچکی نظرم را به خود جلب کرد. آری گل کوچکی بود در آغوش آب که با چنگ زدن نسیم دل ربایی می کرد و به رسم وفا قطره شبنمش را به دریا هدیه کرد.
جرقه ای در ذهنم شعله ور شد، خدایا مگر در عمق دریا قطره اش پیداست؟
ناگهان جستن وزغی بند افکارم را پاره کرد. با چشمانی بزرگ آنچنان به من خیره گشته بود که گویی تا به حال موجودی مثل من ندیده است. خواستم جواب سوال خود را از او بپرسم، گفت: پاک و منزه است پروردگار من که در تاریکیهای اعماق دریا عبادت می شود. و به درون آب فرو رفت. و تنها حباب هایی بر سطح آب از او به یادگار ماند. و من از مفهوم سخنش هیج نفهمیدم. به راهم ادامه دادم. جند قدمی هنوز نرفته بودم که چشمم به کبوتر نیمه جانی افتاد که برای زنده ماندن تلاش می کرد.او را برداشتم و خواستم قدری آب به او بنوشانم که از خودرن امتناع کرد.
غم رگ های وجودم را می جوید. برایم باورش سخت بود، کم شدن تنها قطره ی کوچچی از آب ، فقر دریا را به دنبال نداشت!
دوباره به او گفتم : بنوش، صدایی شنیدم که می گفت: چگونه بنوشم در حالی که سرور عالمیان تشنه بود! گیج و سرگردان قدم برداشته و بر هر قدم کبوتری جانباخته بر زمین یافتم.
هنوز مبهوت بودم از آنچه برایم اتفاق افتاده، که زمین به لرزه در امد، باد سختی وزیدن گرفت، کوه ها نعره می زدند و ابر سیاهی بر سیاهی آسمان افزود. سقف فلک شکافته و باران بود که باریدن گرفت.
نفس هایم به شماره افتاده بود. گویی روح از تنم مفارقت می کرد. بر زمین افتادم و دیگر هیچ نفهمیدم. نمی دانم جه مدت ، ولی هنگامی که به هوش آمدم، گرمی آفتابش صورت باران شسته ام را خشک کرده بود. همه جا آرام اما در دل غوغایی برپا بود .
مثل ابر زمستانی دلم از گریه پر شده بود. خدایا افتابت را دوست دارم ولی ای کاش باران با دلم همراه می شد.
از جای بر می خاستم و با قدمهایی لزان به راه افتادم. از دور پرنده ای را دیدم نزدیک شدم ، این همان گنجشک بود. آیا میدانی چه بر من و این دنیا گذشته است.
از شاخه به زمین نشست و گفت : رازش در امروز است. گفتم : هوش بر سر و رمقی در تن ندارم. مرا به معما مشغول مساز و حقیقت را بازگو. سکوت کرد آنقدر که به مرز اشک رسید ، گریه کرد و بی تاب بر زمین افتاد. از برکه اشک هایش بر صورتش ریختم ، برخاست.
امزور جمعه است باز نیامد. هر شب جمعه عالم هراسان می شود. نور نگاه ها به افق خیره و منتظر به پایان رسیدن ظلمت شب می مانند. خداوندا، اندوه درونم را با اشک ترجمه می کنم اما چه کنم زمانی که آن هم توان ترجمه ی اندوه مرا ندارد. با قطره قطره ی اشکم زنجیری بافته ام تا خود را به کشتی نجاتش پیوند دهم. خداوندا، درختان چند بهار را تجربه کنند؟ بهاران تا به کی عیب پوش زمستانت شوند؟ چندین کبوتر تشنه بر لب شطت جان دهند؟ خداوندا، جمعه هایت رو به پایان است، نیامد. گر در فراقت دنیا به پیش نظرم گلستان شود ، من همان گنجشک اسیر تنم و برای ماهیان آروزی پرواز می کنم. اکنون می فهمم که دریا از قطره های شبنم اشک ، اشک عاشقانت پر شده. حال می فهمم که هر چه در خشکی بروید یا به آب، در سطح باشید یا کف، بر بلندی یا پستی، همه در حمد و ثنایت خواهشی دارند از اعماق جا: الهی برسان منجی ما صاحب الزمان را. اللهم عجل لولیک الفرج.
مطهره کاکویی-طلبه پایه اول