شوق دیدار 10
پیش نوشت : پست های کربلا را برای ثبت خاطرات سفرم می نویسم ! و دوستانی هم که می آیند و می خوانند بر من منت میگذارند ! این روز نوشت های کربلا برای دل خودم است ! اما خوشحال می شوم اگر به درد دیگران هم بخورد ! لینک عکس ها را هم میگذارم تا فضا بهتر ملموس بشود برای خواننده ها اصلن همه ی جذابیت این روز نوشت به عکس هایی است که لینکشان را می گذارم نه به جملات و عبارات ناقص من ! لذا لینک عکس ها را با دقت ببینید و نکته دیگر اینکه از این قسمت به بعد روز نوشت های کربلا کمی تغییر میکند ! بیشتر دلی می شود تا سفرنامه ای ! دلیل اش را هم در چند خط قبل توضیح دادم که این روز نوشت های برای دل خودم است !
ساعت حدود ۲ نیمه شب بود ! فشار روحی ِ دیدن ِ قتلگاه تمام رمق جسم و روحم را گرفته بود ! سرم به شدت درد میکرد … مثل بهت زده ها نشسته بودم روبه روی قتلگاه و کوچکترین حرکتی نمی توانستم انجام بدهم ! فقط خیره به این طرف و آن طرف نگاه میکردم !
دلم برای دیدن ضریح پر میزد … با تلاش فراوان خودم را که انگار به زمین میخکوب شده بودم از جایم بلند کردم ! راه افتادم به طرف درب ورودی حرم … سرم را پایین انداختم … قدم هایم را آهسته کردم … وارد شدم .. صدای هم همه ی جمعیت و صلوات هایی که بلند بلند می فرستادند مرهمی شد بر دل مبهوتم ! جلو رفتم … هنوز سرم پایین بود … می خواستم وقتی سرم را بالا می آورم ضریح در قاب چشم هایم بیفتد ! نمیدانستم از کدام زاویه وارد حرم شده ام … از نزدیک شدن صدای هم همه ها متوجه شدم که نزدیک ضریحم ! سرم را بالا آوردم … وای که چه بهشتی از دریچه ی چشمانم به کالبد وجودم ریشه دواند … در همان نگاه اول به کمک کتاب هایی که درباره حرم مطالعه کرده بودم متوجه شدم که در پایین پای حضرت قرار دارم … همان جایی که علی اکبر (ع) است … دور تا دور بالای ضریح کتیبه ی مشکی نصب شده بود و این کتبیه هر لحظه که ضریح را میدیدم برایم یادآوری میکرد که در ماه محرم ارباب مرا طلبیده … دست چپم مزار ۷۲ یار باوفای ارباب بود … سرم را بالا بردم تا زیر قبه را ببینم !
نزدیک ضریح رفتم ! خلوت بود و راحت میشد نزدیک رفت … دست هایم که به شبکه های ضریح خورد نمی دانم چرا بی هیچ پیش زمینه ذهنی ای آیه ” و نفخت فیه من روحی ” به ذهنم آمد !!!
آیه را زمزمه کردم و خودم را چسباندم به ضریح و سرم را بالا آوردم تا زیر قبه را ببینم ! درست زیر قبه بودم … چسبیده به ضریح … همانجایی که همه می خوانند : یا من الاجابة تحت قبتک ! اما زبانم بسته بود و جز آیه ” و نفخت فیه من روحی ” نمی توانستم چیز دیگری بگویم !
بعد از مدتی به سمت ضریح اصحاب و یاران حضرت رفتم … آدمی که ضعیف باشد نمی تواند بی واسطه به معصوم متصل شود … دلیل بند آمدن زبانم کنار ضریح و زیر قبه را وقتی پیش یاران امام بودم فهمیدم و اصحاب باوفای حضرتش را واسطه قرار دادم …
خواستم اطراف ضریح را ببینم … طبق نقشه ای که از حرم دیده بودم بعد از خروج از درب شمالی که درب پشت ضریح حضرت میشد مرقد ابراهیم مجاب از نوادگان امام موسی کاظم (ع) قرار داشت … از درب شمالی خارج شدم … کمی جلوتر مرقد ابراهیم مجاب را دیدم … یک ضریح با صفای کوچک ِ دوست داشتنی !
کمی آنطرف تر در زاویه ای جنوبی تر از مرقد مجاب طبق مطالعات قبلی ام باید مرقد حبیب بن مظاهر می بود … که به دلیل ساخت و ساز های حرم باید از درب کنار ضریح ابراهیم مجاب خارج می شدم و کمی جلوتر از یک درب دیگر وارد میشدم برای زیارت حبیب بن مظاهر !
کنار مرقد حبیب آرام گرفته بودم … نمیدانم چرا انقدر حبیب آرامش بخش بود برایم ! شاید قصه کربلای مهدی قزلی دلیل این همه عشق من به حبیب شده بود !
کنار ضریح حبیب ایستادم و زیر لب این شعر را زمزمه کردم : بوی سیب و حرم حبیب و حسین غریب و کرب و بلا … برای خودم میخواندم … آرام هم می خواندم … اما یک هو از صدای گریه های خانم های اطرافم به خودم آمدم ! از شعری که من می خواندم گریه میکردند !!! خجالت کشیدم ! خواستم از آنجا سریع بیرون بیایم که پیر زنی دستم را گرفت و با لهجه شیرازی اش خواهش کرد که باز هم این شعر را برایش بخوانم ! نتوانستم به چشمهایش نگاه کنم و نه بگویم !
گوشه ای نشستیم و این شعر را برایش خواندم … قطره قطره اشک هایشان حال مرا عجیب و عجیب تر میکرد …
دلم یک جوری بود ! نمی دانم چرا احساس میکردم بند بند وجودم درد میکند ! هنوز مبهوت بودم ! گیجه گیج !!!
از حرم بیرون آمدم … پاهایم فرمان رفتن میدادند خبری از فرمان عقل نبود !!!
از صحن هم بیرون آمدم … بین الحرمین را طی کردم و برای بار اول وارد حرم حضرت عباس شدم !
از صحن رفتم توو … یک هو یادم آمد که ندیده ام از کدام درب وارد شدم … دویدم و از همان دربی که داخل شده بودم بیرون رفتم تا اسم درب را ببینم ! روی کاشی آبی رنگی نوشته بود : باب صاحب الزمان (عج) !!! الله اکبر ! حرم حضرت عباس بیای و ناخواسته از باب صاحب الزمان وارد شوی ! ۴ ستون بدنم لرزید !
وارد حرم شدم … دلم آتش گرفته بود و انگار آب روی این آتش حرم حضرت عباس بود … قدم هایم را تند کردم که زود به ضریح برسم … ضریح را که دیدم نمیدانم چه شد ! آرام شدم … خیلی آرام … اما هنوز مبهوت بودم ! بالای ضریح حضرت عباس کتیبه ی مشکی رنگی بود که یک قسمتش نوشته شده بود : السلام علی کفیل زینب الحورا … کتیبه ی مشکی … کفیل … همه ی این ها کد هایی بود که دقت می طلبید ! آن هم از من ِ بی رمق !!!
احساس گناه میکردم ! از اینکه با این گیجی و بهت برای اولین بار این آقا را زیارت میکنم ! عذاب وجدان شدیدی داشتم از اینکه روحم نمی کِشید زیارت نامه بخوانم ! ( من اگر روحم آمادگی خواندن دعا یا قرآن نداشته باشد ٬ نمی خوانم ! معتقدم این ها را باید با رغبت کافی و وافی خواند و با پذیرش روح) !
این احساس عذاب وجدان مرا از حرم بیرون کشید … اطراف صحن قدم می زدم که دیدم بالای درب یکی از حجره های داخل صحن نوشته : نذورات !!! و من حامل مقدار زیادی از نذوراتی بودم که دوستان و آشنایان داده بودند برای حرم حضرت عباس (ع) ! مقداری از این نذورات همراهم بود !
مبلغ بیست هزار تومان را دوستم زهرا
پنجاه هزار تومان را خانم همسایه مان
پنجاه هزار تومان خواهرم
پنجاه هزار تومان مادرم به اضافه یک حلقه انگشتر طلایش که موقع سوار شدن به اتوبوس در تهران از انگشتش در آورد و به من داد برای حرم حضرت عباس !
و بقیه نذورات هم همراهم نبود و در چمدانم در هتل بود !
به دفتر نذورات رفتم … آنجا هم مات بودم … این نذورات را دادم و خواستم بیایم بیرون که مسئول دفتر نذورات صدایم زد و با محبت و لبخند خواست که روی صندلی کنار میزش بنشینم !
روی صندلی نشستم !
برای تک تک این نذورات با دقت قبض رسید نوشت که حدود ۱۰ دقیقه ای این نوشتن طول کشید !
قبض ها را به همراه مقداری تبرکی به من داد و پرسید که چند نفرم !
متوجه سوالش نشدم ! اصلا گیج بودم ! دوباره پرسید چند نفری و با چه کسانی به کربلا آمده ای !؟
انقدر مبهوت بودم که نمی توانستم جوابش را بدهم !
لبخندی زد و گفت حتمن به همراه همسر و فرزندت آمده ای !!!
من تووی دلم خندیدم و با خودم گفتم همسر و فرزندم کجا بود !!! اما زبانم باز نمیشد که چیزی بگویم و به این بنده خدا بگویم که تنها آمده ام ! شاید هم کار خدا بود این سکوت بی اختیار من !
یک قبضی برداشت که با قبض هایی که به من داده بود فرق داشت … روی قبض نوشت سه نفر !!!
و قبض را به من داد و گفت فردا ظهر برای ناهار مهمان مهمانسرای حضرت عباسید به همراه همسر و فرزندت !!!
مثل این آدم هایی که جُک شنیده باشند زدم زیر خنده !!! بنده ی خدا با تعجب نگاهم کرد و گفت فردا را فراموش نکنید !
از دفتر نذورات بیرون آمدم ! رفتم روبه روی پنجره ی چوبی ای که از لای شبکه هایش حرم و ضریح مشخص بود …بالای پنجره ی چوبی پارچه مشکی ای نصب شده بود که رویش نوشته شده بود : یا نفس من بعد الحسین هونی … قبض مهمانسرا را نگاه کردم و زدم زیر گریه ! یا نفس من بعد الحسین هونی …یا نفس من بعد الحسین هونی ….
باورم نمیشد !
من یک نفر بودم و آقا برای همسر و فرزند نداشته ی من هم دعوت نامه داده بود !
باورم نمیشد !!!
اگر زنده باشم ادامه خواهد داشت …