شوق دیدار 9
ساعت حدود 11 شب است …اتوبوس نزدیکی های هتل نگه میدارد … رئیس کاروان میگوید که قبل از تحویل اتاق ها کسی نمی تواند به حرم برود ! ده دقیقه ای منتظر مشخص شدن اتاق هایمان می مانیم … اسم مرا صدا میزنند با خوشحالی میروم که کلید را بگیرم و بعد بدوم به سمت حرم … رئیس کاروان نگاهم میکند و می گوید راجبه موضوعی باید با من حرف بزند ! خیلی تند می گویم : خب بفرمایید سریع بگید چی شده !؟شروع میکند به گفتن کلی توضیحات مفصل راجبه اینکه امکانات این هتل چندان مناسب نیست و اوضاع خوبی ندارد و این حرفها که حرفش را قطع میکنم و می خواهم بدون مقدمه به سراغ اصل مطلب برود ! بنده خدا از این همه جدیت و عجله ی من انگار می ترسید حرفش را بزند اما در نهایت گفت که : یکی از اتاق هایی که به کاروان ما تعلق گرفته طبقه چهارم است که با احتساب طبقه همکف می شود طبقه پنجم و آسانسور هم ندارد و چون همه ی هم کاروانیان هم از نظر سن وضعیتی ندارند که بتوانند این همه پله را طی کنند خواهش می کند که من آن اتاق را قبول کنم ! خنده روی لبهایم نقش می بندد و می گویم : آخه پدر من این مسئله ی به این کوچکی که این همه مقدمه چینی نمی خواست ، کلید را از دستانش میگیرم و می دوم به سمت پله و صدایش را می شنوم که بلند می گوید خیر از جوونیت ببینی دختر !
چمدانم سنگین بود و بالا بردنش از آن همه پله کار سختی به نظر می رسید … اما عادت کرده ام همه ی کارها را با یک ” یا علی ” انجام بدهم !
وسایلم را میگذارم تووی اتاق و پله ها را چند تا در میان می پرم پایین که به حرم بروم ! روحانی کاروان مرا می بیند و صدایم میزند و می گوید 10 دقیقه صبر کنم تا همه با هم برای بار اول به حرم برویم ! 10 دقیقه می شود نیم ساعت ! قلبم هم آنچنان تالاپ تولوپ میکرد که فکر میکردم مرگم نزدیک است و می خواستم هر چه زودتر به سمت حرمین بروم !
همه جمع شدند و به سمت حرم راه افتادیم … برق ها رفته بود و هیچ چراغی روشن نبود …تاریکه تاریک … همه ساکت بودند … انقدر ساکت که صدای تپش های قلبم را می شنیدم دست هایم یخ کرده بود و بدنم به شدت عرق ٬ در حالیکه هوا خیلی سرد بود !!!
به بازرسی جلوی حرم رسیدیم … و بعد وارد بین الحرمین …نزدیک حرم حضرت عباس (ع). انگار که تیر خلاص را به من زده باشند مثل یک مرده ی متحرک شدم ! مبهوت !!!
شنیده بودم که هر کسی به کربلا مشرف می شود اول به زیارت قمر بنی هاشم حضرت عباس می رود ! اما روحانی کاروان گفت که اول به زیارت امام حسین (ع) میرویم … دویدم جلو و گفتم : حاج آقا ولی من از خیلی بزرگان شنیده ام که اول باید به زیارت حضرت عباس (ع) رفت !!! ایشان مخالفت کردند و گفتند این حرفها خرافات است و ما نباید غیر معصوم را قبل از معصوم زیارت کنیم و این دور از ادب است ! بحثمان بالا گرفت و من گفتم اما این مقدم داشتن زیارت غیر معصوم برمعصوم دلیل بر بی ادبی نیست بلکه دلیل بر یافتن حال زیارت است … به نوعی آمادگی درک حضور معصوم است …اکثر هم کاروانی ها هم با حرف های من موافق بودند ولی روحانی کاروان موافقت نکرد! و بعد از یک ربع بحث کردن درنهایت قبول نکردند که اول به زیارت حضرت عباس (ع) برویم ! از کاروان جدا شدم که خودم تنها به زیارت بروم که خانم رضایی پیر زن مهربانی که در طول سفر همراه من بود دستم را گرفت و با اضطراب گفت : دخترم کوتاه بیا … چه فرقی داره اول به زیارت کدام بزرگوار بروی ! شب است و اگر تنها بروی من نگرانت می شوم … دلم نیامد این بنده ی خدا موقع زیارت ، دل نگران من باشد و علیرغم میل باطنی ام با کاروان همراه شدم …
یک دقیقه ای ایستادم رو به حرم حضرت عباس(ع) و از ایشان تاب و توان زیارت حضرت امام حسین (ع) را خواستم ! و بعد راهی حرم سید الشهدا (ع) شدم ! کفش هایمان را تحویل دادیم … از بازرسی جلوی صحن عبور کردیم و وارد صحن شدیم … و من هم چنان یک مرده ی متحرک و مبهوت بودم ! دریغ از یک قطره اشک !!! هم کاروانیان در صحن نشستند و قرار شد با هم زیارت امام حسین را بخوانند ! خیلی سرو صدا زیاد بود و صدای روحانی کاروان هم ضعیف ! یکی می گفت صدا نمی رسد … یکی می گفت دوباره از اول بخوانید … یکی می گفت وضو ندارد ! اعصابم خرد شد ! و بلندشدم که تنها به سمت حرم بروم … با خودم فکر کردم که قبل از ورود به حرم کمی اطراف صحن قدم بزنم شاید حال بهتری پیدا کنم برای زیارت و شروع به قدم زدن کردم …همه جا پرچم های مشکی بود … دور تا دور صحن سیاه پوش بود …همین طور که قدم می زدم یک پنجره ی کوچکی را دیدم که خانمی کنارش ایستاده بود …یک پنجره کوچک شبیه پنجره فولاد امام رضا اما خیلی خیلی کوچکتر در دیوار تعبیه شده بود … به کنار پنجره رفتم … یک هو انگار دلم از جا کنده شد … قلبم تیر میکشید… در آن هوای سرد به شدت گرمم شد … انقدر که حس می کردم سرم می سوزد !!! کم کم نفس کشیدن برایم سخت شد … زبانم بند آمده بود انگار … وسایلم را انداختم روی زمین و قلبم را گرفتم … نمی توانستم چیزی بگویم … خانمی که آنجا ایستاده بود متوجه حال خراب من شد ! به سختی ازش پرسیدم اینجا کجاست ؟
گفت : قتلگاه !!!
نفسم بند آمد … اصلن مُردم … بی جان شدم … دنیا دور سرم چرخید … همه چیز را میدیدم اما بدون صدا و بدون حس ! مثل محتضری که در حال احتضار است …آیات قرآن آمد جلوی چشمم ٬ ان هذا لهو البلاء المبین و فدیناه بذبح عظیم …و فدیناه بذبح عظیم … و فدیناه بذبح عظیم …
متن تمام کتاب هایی که درباره کربلا خوانده بودم به ذهنم آمد … تمام روضه های قتلگاه در گوشم یک هو طنین انداز شد … رفته بودم … به خدا از این دنیا رفته بودم … اما همه چیز را میدیدم ولی حس نمی کردم … خانمی که آنجا بود محکم به پشتم کوبید … با ضربه ای که زد انگار راه نفسم باز شد …بی اختیار آه بلندی همراه باز دم نفسم کشیدم … و دیگر سیل اشک بود که مرا به جای غسل میت می شست …
ای کاش به پشتم نزده بود … ای کاش راه نفسم باز نشده بود … ای کاش همان جا کنار حرمش مُرده بودم …
چند وقت است دلم می گیرد
دلم از شوق حرم می گیرد
مثل یک قرن شب تاریک است
دو سه روزی که دلم می گیرد
مثل این است که دارد کم کم
هستیم رنگ عدم می گیرد
دسته سینه زنی در دل من
نوحه می خواند و دم می گیرد
گریه ام، یعنی باران بهار
هم نمی گیرد و هم می گیرد
بس که دلتنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می گیرد
لشکر عشق، حرم را به خدا
به خود عشق قسم می گیرد
اگر زنده باشم ادامه خواهد داشت …