شوق دیدار11
خوابیده ام ! ضعف شدیدی هم دارم !
تقویم ساعتم را نگاه میکنم ! Thursday !!!
امروز پنج شنبه است !
شب های جمعه فاطمه … آید به دشت کربلا …
پنج شنبه ها حضرت زهرا امان نامه میدهد به زائران حرم حسین (ع) …
نماز صبح را در حرم حضرت عباس می خوانم … از شدت خواب آلودگی سرم گیج می رود … گوشه ای می نشینم و به دیوار تکیه می دهم در زاویه ای که نمای قشنگی از حرم در کادر چشمانم جا بگیرد …
از شدت سرما از خواب بیدار می شوم … هوا ابر است … دو ساعت است در همین زاویه نشسته خوابم برده … چه خواب شیرینی بود … شارج می شوم … به بین الحرمین می روم … خیلی شلوغ است … عرب ها پنج شنبه ها را شب برات می نامند و بسیار مقیدند به زیارت بیایند … بین الحرمین خیلی شلوغ شده خصوصن اینکه محرم هم هست و این شلوغی دو چندان است …
از صبح پنج شنبه حال و هوای کربلا عوض می شود . در کنار حرمین مردم خیرات می کند. آب، خرما و چای ! البته خیرات آب خیلی بیشتر است .=> عکس
هرجا می روی یک ظرف آب گذاشته اند و داخل آن آب معمولی ریخته اند این ظرف از همه نوع است حتی وان حمام!!! لیوان های آب هم هیچ کدام یک بار مصرف نیستند و حتی شسته هم نمی شوند!!!
من هم که حساس به این امور !!! خیلی دلم میخواست بروم و از آن آب های خیراتی بخورم ولی ترس از انواع امراض و درد ها مانعم شد ! ( آدم که ایمانش ضعیف باشد همینطور می شود دیگر)
ساعت ۱۰ صبح است ! خیرات آب را که می بینم یاد اموات می افتم ! جرقه ای به ذهنم میزند … مادرم تعداد زیادی کنسرو برایم گذاشته بود تا در سفر گرسنه نمانم (بسکه من بد غذام و هر غذا و هر دست پختی را نمیخورم )
اما این سفر سفری نبود که من بخوام به غذا فکر کنم ! لذا تمام کنسروها مانده ! میرم به سمت هتل .
سر راه از یک مغازه ای آدرس نانوایی میگیرم. براورد میکنم که اون تعداد کنسروی که دارم چند تا نون می طلبد ! ۴۰ تا نون میگیرم ! نون هایشان عجیب است ! شکلش شبیه سمبوسه است … خودشان هم میگویند نان سمونه ! (البته با تشدید روی میم )
به هتل میرم … از محتویات کنسروها ساندویچ درست میکنم !
برای نماز ظهر به حرم حضرت عباس می روم … بعدش هم که مهمان سفره ی شیرین حضرت عباسم !
به مهمانسرای حرم میروم .. خیلی کوچک است و ساده ! در مقابل مهمانسرای امام رضا که دیده ام اینجا بیشتر شبیه یک اتاق ساده است ! آخ امام رضا می بینی … غربت را می بینی …
عدس پلو است ! با سالاد ! وباور نمیکنید که مزه طعام بهشتی را چشیدم !!!
دوتا ظرف غذا هم می آورند و میدهند دستم !
از مهمانسرا بیرون می آیم … میروم هتل . هم کاروانی ها مشغول ناهار هستند … یکی از غذاهارا بهشان می دهم … صدای گریه هایشان بلند می شود …
یک ساعتی استراحت میکنم و بعد ساندویچ هایی را که از کنسروها درست کرده ام بر میدارم و میرم بین الحرمین و میدهم به زائران حرم (بومی ها)… خیرات اموات …
بین الحرمین خیلی شلوغ شده … بیشتر هم مردم بومی هستند و زائران ایرانی خیلی کمند …
نماز مغرب را در حرم امام حسین می خوانم … می خواهم تا صبح در حرم امام حسین بمانم … اطراف ضریح خیلی شلوغ شده … به سختی می روم در این زاویه از ضریح که کاملا زیر قبه باشم … ضریح را میگیرم و به زیر قبه نگاه میکنم … اللهم عجل لولیک الفرج … و بعد هم اسم تمام عزیزان را می برم … دعا میکنم به امید اجابت … و میان هر دعایی : یا من الاجابة تحت قبتک …
ساعت چه دشمن بزرگی شده برایم در حرم … سرعتش مثل سرعت نور شده … تا به خودم می آیم ۱۰ شب شده …
در این زاویه می نشینم ! من و مفاتیح و قرآن و یک شیشه کوچک آب و ۳ تا شکلات و ساعتی که به سرعت می گذرد …
یکی از دوستان نور چشم خواسته بود که به نیابتش یک زیارت عاشورا در حرم بخوانم … زیارت عاشورا را با صد لعن و سلامش …
جامعه کبیره… و یک سری دعا و نماز …
حدود ساعت ۲ نیمه شب بود که خواستم جوشن کبیر بخوانم … جایی که برای نشستن داشتم فقط به اندازه نشستن روی دوزانو بود از شلوغی حرم !
هنوز شروع به خواندن جوشن کبیر نکرده بودم که نمی دانم ایرانی های اطرافم از کجا متوجه شدند قصد جوشن خواندن دارم ! یک هو دورم پر شد از مادربزرگ هایی که دلهاشان به زلالی آب بود … میگفتند نمی توانند خودشان جوشن را سریع بخوانند طوری که تا اذان صبح تمام شود … با من همراه شدند … و کلی خوراکی گذاشتند جلویمان که بدمیم برای مریض هایشان ! صحنه عجیبی بود …
سرعت دعا خواندن من بالاست … جوشن کبیر رو در کمتر از ده دقیقه می خونم ولی به خاطر اونها کمی مراعات کردم و خلاصه نیم ساعته جوشن کبیر را خواندیم … چه قدر کیف داد … حس خیلی شیرینی بود … بعد هم برای نماز صبح به صحن حرم امام حسین آمدم … می لرزیدم از سرما …سرمای شیرینی بود که با صدای جیک جیک گنجشک های پرواز کنان در صحن حرم خیلی دلنشنین شده بود …
اگر زنده باشم ادامه خواهد داشت …