شوق دیدار 2
یک صبح متفاوت ! زیر آسمانی که قشنگ تر از همه جاست ! کوله ام را بر میدارم و سوار اتوبوس می شوم … جاده آشناست … شبیه جاده ی فکه … شبیه جاده ی طلاییه … قلبم شدید بالا و پایین می پرد … بغضم میگیرد … یاد شعرهای دسته جمعی اردوهای جنوب می افتم : کجایید ای شهیدان خدایی … اتوبوس در نوبت گذر از مرز ایستاده … خدایا بالی بده مرا که پر گشایم … بالی بده که آرامش سینه ام شود … بگذار نماز جعفر بخوانم … الله اکبر …
اصلا متوجه عبور از مرز نمیشوم … به خودم که می آیم می بینم که روبه رویم پایانه مرزی مهران است ! دلم تنگ می شود برای مادرم اما مجالی نیست تا بتوانم زنگ بزنم … پاسبورتم را برای چک شدن به مامور میدهم … صدای کوبیدن مهر روی پاسبورت رشته افکارم را پاره میکند … مامور لبخند می زند و التماس دعا میگوید … سه چهار متر آنطرف تر یک سالن دراز که کنارش کلی ساک و چمدان است حسه غربتی عجیب به من میدهد … باز هم دلم برای مادرم تنگ می شود … بعد از کمی انتظار همه ی اعضای کاروان می آیند و می رویم تا سوار اتوبوس های عراقی شویم …
نمیدانم چرا اما یک بغض عجیبی گلویم را چنگ میگیرد … اولین بارم نیست که تنها سفر میکنم اما اولین بار است که اینقدر دلم برای مادرم بی تاب شده … آیت الکرسی می خوانم .. به خودم میگویم شاید برگشتی نباشد … خودت را از تعلقات رها کن … برای او باش … تنهای تنها برای او …
اتوبوس حرکت میکند … قصه ی کربلا همراه جدا نشدنی ام است . گاهی که از خواندن خسته می شوم ام پی تری را روشن میکنم و دلم را می سپارم به هیئت … همه خوابیده اند ساعت حدود 2 ظهر است که اتوبوس برای نماز و ناهار نگه میدارد … مثل جت پیاده می شوم و زودتر از همه نمازم را می خوانم و 20 دقیقه ای قدم می زنم تا همه کاروان آماده شوند … رئیس کاروان که پیر مرد مهربانی است می آید کنارم و می پرسد : بار اولت است ؟ سرم را به اشاره تکان می دهم . می خندد و می گوید هر کاری داشتی بیا به خودم بگو بابا ! حرفش آرامم میکند ، نمیدانم چرا ! اما از نگرانی هایم کم میکند .
دوباره سوار اتوبوس می شویم و مناظر همراه ما می دوند … خسته می شوم از سکوت اتوبوس از کتاب خواندن هم … سرم را می گذارم روی شیشه و سوره انسان را آرام زمزمه می کنم … پیر زن کناری متوجه می شود سرش را میگذار روی شانه ام و می گوید بلندتر بخوان دخترم بذار من هم بشنوم … خجالت می کشم اما چشم هایم را می بندم و بلندتر می خوانم .هوا کم کم تاریک می شود …ساعت 9 شب است … از شدت تپش قلب از خواب می پرم … دو ساعتی است که خوابیده ام گویا !
چه اضطرابی وجودم را گرفته … بلند می شوم … از ریس کاروان می پرسم کجاییم !؟ می گوید یک ساعت دیگر می رسیم به نجف !!! تمام وجودم مثل قطره اشکی می شود و بی تاب برای فرو افتادن … چشم می دوزم به تاریکی جاده … یاد تمام ماه رمضان هایی می افتم که از عشقش بی تاب بک یا علی می گفتم … یاد تمام عید غدیر ها … یاد تمام اعتکاف های 13 رجب …
همه خوابند …ساعت 10 شب است … وارد نجف شده ایم …از دور گنبد زیبایش را می بینم … نفسم حبس می شود … بغضم می ترکد و بلند می زنم زیر گریه … از آن گریه هایی که دوست ندارم هیچ وقت تمام شود …
باید از خیابان تاریک و خاکی ای رد شویم تا به هتل برسیم … جای کثیفی است … هم تاریک ، هم بد بو ، هم پر از پستی و بلندی …به زیبایی هر چه تمامتر پایم پیچ می خورد … یک لحظه تمام وجودم پر از درد می شود … چقدر صبوری کردن سخت است در برابر درد !!!
به زحمت خودم را به هتل می رسانم و وسایلم را میگذارم و آماده می شوم برای رفتن به حرم … رئیس کاروان با نگرانی میگوید که تنها نروم ! اما این دل بی تاب نمی گذارد که بمانم … تنها راه می افتم … ساعت 11 شب است و خیابان منتهی به حرم خالی از آدم ! آیت الکرسی می خوانم و می روم … از سه تا ایستگاه تفتیش بانوان میگذرم و به آستانه حرم می رسم … زاویه ایست که خوب گنبد مشخص نیست . جلوتر می روم … از درب مسلم بن عقیل وارد می شوم … چشم هایم را می بندم و قدم بر میدارم …
سوز عجیبی به صورتم می خورد … یخ کرده ام … انقدر سردم شده که به سختی چادرم را کنترل می کنم … می ترسم چشم هایم را باز کنم … می ترسم از دیدن آن همه ابهت سنگ کوب کنم و نتوانم شیرینی دیدارش را بچشم … نمیدانم به کجا رسیده ام … اطرافم صدای دعا و مناجات می آید … همه در حال خواندن دعا هستند … می ایستم سرم را بالا می آورم … توکل می کنم به خدا و چشم هایم را باز میکنم …
اینجا فقط اشک است که حرف میزند …
اینجا فقط گریه است که خود نمایی میکند …
اینجا حرم عشقی است که سالهای سال بی صبرانه آرزویش را داشتم
اینجا تمام دارایی من ٬ محبت توست
اینجا تمام هستی و زندگی من دیدن توست
اینجا محرم و نامحرم را نمیشناسم که آرام گریه کنم …
اینجا خویشتن داری ندانم که فریاد نکشم …
اینجا هیچ نمیدانم جز عشق … جز تو …
بي بهانه ها