بزم فرات

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

شوق دیدار1

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

به منظره ها نگاه میکنم و گه گاه تابلوهای کنار جاده را می بینم … حس آشنایی دارم مثل سفرهایم به جنوب ! انگار جاده را می شناسم … علامت ها را و اسم شهر ها را … یادش بخیر سفرهای جهادی و اردوهای جنوب …

 

کتاب قصه ی کربلا را از کوله ام بیرون می آورم …جلد هفتم … فصل دشمنان …

عمر سعد تیری به سمت سپاه امام حسین پرتاب کرد و به سربازانش گفت : ” برای من پیش امیر شهادت بدهید که اولین کسی بودم که تیر پرتاب کردم .”

بعد تیر اندازان سپاه عمر سعد تیر باران را شروع کردند . آن قدر تیر پرتاب کردند که هیچ یاری از امام حسین بی نصیب نماند . امام به یارانش گفت : ” خدا رحمتتان کند . بلند شوید به سمت مرگی برویم که چاره ای از آن نداریم . این تیر ها پیک های این قوم هستند برای شما .”

و جنگی که امام دوست نداشت شروع شد …

اتوبوس هم چنان حرکت می کرد و من هم چنان می خواندم … کم کم خورشید پشت کوه ها قایم شد و خواندن در نور کم اتوبوس برای چشم های من سخت !

پیر زن با صفایی کنارم نشسته بود که با تمام پیرزنهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشت !!!

خیلی بشاش و بذله گو ٬ شیرین زبان و اهل دل ! هم صحبتی با او برایم یادآور خاطرات شیرین زبانی های مادر بزرگه مرحومم بود …

همدان برای نماز و شام توقف داشتیم …و بعد دوباره حرکت اما این بار همه ی چراغ های اتوبوس خاموش بود … جاده پر پیچ و خم و تاریکی داخل اتوبوس باعث میشد که راحت تر مناظر بیرون را ببینم … همه خواب بودند اما من یک حس شیرین همراه با دلهره داشتم که اجازه نمیداد پلک هایم را روی هم بگذارم ! اینجا بود که درود فرستادم بر روان پاک مخترع ام پی تری پلیر که من را از سکوت و تنهایی نجات داد !

تمام روضه هاو سینه زنی های محرم امسال هیئت را ریخته بودم روی ام پی تری …

سکوت سرنشینان اتوبوس ٬ تاریکی هوا ٬ و حال بارانی من زیباترین بستر بود برای گوش دادن نوحه و سینه زنی …

سرم را گذاشتم روی شیشه اتوبوس ٬ سوز عجیبی به صورتم می خورد …

ساعت ۳:۲۰ نیمه شب رسیدیم به مرز مهران . پیاده شدیم و به محل اسکانی که از قبل تدارک دیده شده بود رفتیم … باز همه راحت خوابیدند اما من هم چنان بیدار !

آسمان مهران چقدر با آسمان تهران فرق داشت ! ستاره های بیشتری داشت و هوای خنک تری ! و انگار لحظه های شیرین تری …

حیف بود که آن لحظه های ناب به خواب سپری شوند … به حیاط آمدم و مشغول قدم زدن … انقدر هوا دلچسب  بود که متوجه گذر زمان نشدم و صدای اذان مرا به خودم آورد که صبح شده !!!

بي بهانه ها

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: سفرهای حسینی(خاطره نويسي) لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

جستجو

بخش هاي ویژه نامه

  • همه
  • زلال قلم (مقالات)
  • نواي دل (دلنوشته هاي طلاب)
  • زنان در عاشورا
  • کتيبه هاي سرخ
  • عزاداری صحیح
  • چند بیتی های گریان
  • آئین های عزاداری
  • واگویه های دل(روضه نويسي)
  • سفرهای حسینی(خاطره نويسي)
  • محرم از نگاه دوربین (عکاسي)
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس