شوق دیدار 6
تمام دیشب را بیدار نشسته بودم جلوی حرم حضرت علی (ع)!
غم عجیبی تووی دلم افتاده ! غم جدایی از نجف و حرم حضرت امیر که تمام عشق و آرزوی این روزهای زندگی ام بود !
هیچ بهانه ای سکوت لبهایم را نمی شکست حتی زیارتنامه خواندن !!! یک حال عجیبی که توصیفش بسیار سخت است ! حال کسی که انگار از عزیزترین ِ زندگی اش میخواهد جدا بشود ! تمام غم دنیا ریخته بود تووی این دله کوچک ِ من ! نزدیک اذان صبح است !و من باید ساعت 6 هتل باشم که حرکت کنیم به سمت کاظمین . آرزو میکنم ثانیه ها به اندازه ساعت ها طولانی بشوند . می نشینم جلوی ضریح و خیره می شوم ! انقدر با دقت نگاه میکنم تا هیچ وقت این صحنه ها از یادم نروند … عطر حرم بیقرارم میکند … بغضم می ترکد و صدای گریه ام … خادمه ی کنار ضریح که این روزها زیاد مرا دیده ٬ در آغوشم میکشد … صدای اذان صبح بلند می شود … قلبم مثل یک گنجشک می تپد … ضریح را محکم بغل میکنم …
به حیاط می آیم نماز صبح را می خوانم ساعت دقیقا 6 است ! و من باید ساعت 6 جلوی هتل می بودم ! بیخیال همه چیز می شوم … آرام به نزدیک درب خروجی می آیم … ایوان طلا … وای نه ! دلم نمی آید به همین راحتی بروم ! چادرم را محکم میگرم و میدوم ! یک بار دیگر به سرعت سر مزار شیخ عباس قمی میروم … یک بار دیگر جلوی ضریح …نگاهی به ساعتم می اندازم 6:20 شده است ! از حرم بیرون می آیم اما نه مثل بقیه ! با هق هق گریه … هق هق گریه ای که انقدر حلاوت داشت که حالا دلتنگ همان گریه هایم !
کفش هایم را از کفش داری میگیرم و میدوم به سمت هتل ، خیلی دیر شده تمام مسیر را می دوم … همه نگاهم میکنند اما برایم مهم نیست ! حتی برام مهم نیست که چقدر پایم درد میکند ! به هتل می رسم تقریبن همه آماده هستند … رئیس کاروان می خندد ! تعجب میکنم از اینکه دعوایم نمیکند که چرا دیر کرده ام ! پیر مرد مهربانی است که در این سفر حق پدری را بر من تمام کرد ! با خنده میگوید : نگران نباش دخترم چمدانت را گذاشتم تووی ماشین . وداع کردی ! یک هو جا میخورم ! وداع !!! نه ! چرا باید وداع کنم با امامی که لحظه ای عشقش از قلبم بیرون نمیرود … وداع نکردم … امید آن دارم که دوباره بیایم …
سوار اتوبوس ها می شویم … حرکت میکنیم به سمت کاظمین … اتوبوس از نزدیک حرم عبور میکند گنبد را می بینم … اشک هایم مثل سیل می ریزند …
زیر لب این شعر را زمزمه میکنم :
دلم را از عدم خاک تو کردند حریم سینه ام چاک تو کردند
تو را در حمد مالک نام دادند مرا هم جز املاک تو کردند
تو را با ناز لولاک آفریدند مرا اعراب لولاک تو کردند
تو فهمیدی گدایت مستحق است مرا ممنون ادراک تو کردند
کم کم گنبد پشت ساختمان ها گم می شود … و از همین شهر نجف از کمی آنطرف تر از حرم دوباره دلتنگ حضرتش می شوم …
نمی فهمم کی خوابم میبرد ! ناگهان خانم رضایی (پیر زن مهربانی که کنارم نشسته ) بیدارم میکند ! نمیدانم کجاست اما ظاهرا ده دقیقه توقف است برای نماز ظهر و عصر .
به سرعت نماز را می خوانم …فضا را نا آرام حس میکنم !!! حسم همیشه قوی عمل میکند ! سوار اتوبوس می شویم . یک تویوتا با تعدادی سرباز عراقی جلوی اتوبوس حرکت میکنند ! از رئیس کاروان جویای اوضاع می شوم ، میگوید در بغداد چند بمب منفجر شده که به کشته شدن بعضی سران دولت منجر شده و نگران است از اینکه ما نتوانیم به کاظمین برویم ! و از من می خواهد که به سایرین درباره بمب گذاری چیزی نگویم .
نزدیک ورودی بغداد میرسیم ترافیک سنگینی ایجاد شده اتوبوس یک ساعت پشت ترافیک می ایستد و همین امر باعث می شود که همه ازعلت این ترافیک سوال کنن و رئیس کاروان ناچار می شود جریان بمب گذاری و اینکه شاید نتوانیم به زیارت کاظمین برویم را توضیح دهد .
کاروان ما که به جز من همه رده سنی 60سال به بالا بودند شروع میکنند به داد و هوار !!! یکی از پیر زن ها با صدای بلند میگه : وا ! خب در چنین شرایطی برای چی باید به کاظمین بریم !اینطوری خودمان را در دام مرگ انداختیم !!!
دیگری می گوید من از این مدل مردن توو کشور غربت خوشم نمیاد !!!
و از همه بدتر یکی میگه اصلا این زیارت که ما با ترس بیایم و رضایت نداشته باشیم قبول نیست !
جمله این نفر آخر به شدت عصبانی ام میکند ! نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و این حرصم را قورت بدهم ! بلند می شوم و یک منبر اساسی میگذارم برای هم کاروانیان ! از اینکه مرگ هر جا که تقدیر باشه به سراغمان خواهد آمد
وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاء أَجَلُهُمْ لاَ يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلاَ يَسْتَقْدِمُونَ (اعراف/۳۴)
پس چه بهتر که در رختخواب نباشد و در راه زیارت عزیزی باشد که خود غریب زندانهای هارون الرشید بوده !
خلاصه میگویم که با این سنو سالشان باید برای من که جوانم الگو باشند نه اینکه از ترس دم بزنند !
صدای یکی از پیر مردها بلند می شه و میگه برای سلامتی دخترمون صلوات !
هنوز هم نمیدانم چطور شد که برایشان منبر رفتم !!!
خندم میگیره ! توی دلم میگم ای کاش همه انقدر زود توجیه می شدن !
که یک هو اتوبوس به شدت دور میزند و در باند برگشت قرار میگیرد و راننده با لحنی خیلی عصبانی میگوید : کاظمین خلاص!
انگار کسی متوجه حرفش نمی شود جز من و رئیس کاروانمان که سریع می پرسیم چرا !!!؟؟؟
و او شروع میکند تند تند به عربی حرف زدن ! بعضی کلماتش را متوجه نمیشدم اما از حرفهایش فهمیدم که از نا امنی بغداد ترسیده و برای همین حاضر نیست ما را به کاظمین ببرد !!!
راننده پیاده می شود و به دنبالش رئیس کاروان و من ! و ما اصرار که باید ما را ببری و او هم همش فریاد میزند و میگوید که می ترسم !!!
دیدن سربازان و ماشین های امریکایی که در ورودی بغداد مستقر بودند راننده را دچار وحشت کرده بود …
خلاصه بعد از یک ساعت جرو بحث و خواهش و التماس ، ما راننده را راضی میکنیم که حرکت کنیم !
از کنار گذر بغداد به سمت کاظمین می رویم . کاظمین قبلا شهری نزدیک بغداد محسوب می شده است ولی الان با گسترش شهر بغداد یکی از محلات بغداد محسوب می گردد. چیزی که به نظرم جالب می آید دیوار امنیتی شهر بغداد است بطوری که دور تادور شهر را این دیوار بلند بتنی احاطه کرده است و ورود و خروج از شهر فقط از گذرگاه هایی است که شدیدا هم کنترل می شود. به نظر می آید با توجه به قدیمی بودن دیوارها، در زمان صدام ساخته شده باشد. هرچند قدم ایست و بازرسی وجود دارد ماشینها با دستگاه های مخصوص کنترل می شوند و تقریبا شهر حالت یک شهر جنگی که احتمالا صبح در آن کودتا شده است را دارد.
ورودی شهر کاظمین یک ایست وبازرسی بسیار مسخره ای وجود دارد . در این ایست و بازرسی همه افراد باید پیاده شوند و تفتیش بدنی گردند اما وسایل همراه کنترل نمی شود . این نوع ایست و بازرسی در هیچ شهر دیگری وجود نداشت.
وارد شهر می شویم در چهار راهی دقت می کنم زندگی کاملا در جریان است مردم مشغول کسب وکار هستند و در رفت و آمد. به نزدیکی های حرم کاظمین که می رسیم اتوبوس ها نگه می دارند پیاده که می شوم بوی تفن زباله زیاد است دقت می کنم تمام خیابان پر از زباله است انقدر که فکر می کنی اینجا محل تخلیه زباله است . اما نه ! بیشتر خیابانهای عراق همین گونه است از محل توقف اتوبوس ها تا حرم فاصله زیادی است . یک ماشین می آید که نسبتا کوچک است و گنجایش ندارد همه هم کاروانی ها سوار شوند . ماشین 14 تا صندلی دارد و پیرزن های کاروان ما بالای 20 نفرند! و این مسئله مشکل ساز می شود ! خلاصه باز هم من در این امر مشارکت میکنم و سوار ماشین می شوم و هر دو سه نفر را روی یک صندلی می نشانم و بعد خودم پیاده می شوم ! من و رئیس کاروان و روحانی کاروان و دوتا از آقایون در ماشین جا نمیشویم !
پای چپم به شدت درد میکند و اصلن توان این پیاده روی را در خودم نمی بینم هم از شدت پا درد و هم از شدت خستگی ! ولی راننده ماشین هم نمیگذارد کسی در ماشین بایستد … یک لحظه از سواره رفتن ناامید می شوم که یک هو راننده میگوید اگر یک نفری بیا و جلوی در بایست ! انگار دنیا را بهم داده باشند می پرم بالا و در را می بندم ماشین حرکت میکند به سمت حرم …
وقتی به خیابان روبری حرم می رسیم اولین بازرسی وجود دارد همه تفتیش بدنی می شوند و وسایلمان با دستگاه کوچکی که شبیه کنترل اسباب بازی ها است چک می شود. این دستگاه تقریبا در همه ورودی ها وجود دارد و مواد منفجره و شیمیایی را کشف می کند و حتی اگر حساسیت آنرا زیاد کنند به خمیر دندان هم حساس می شود. واقعا اگر این دستگاه ها نبود نمی دانم چگونه می شد وسایل را چک کرد.از سربازی که دستگاه را در دست دارد سوال می کنم می گوید قیمت این دستگاه ها هرکدام 45 میلیون تومان است!!!
یک بازرسی دیگر باقی مانده تا وارد حرم امام کاظم و امام جواد علیهما السلام بشوم …
ادامه دارد …