بزم فرات

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

شوق دیدار 8

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

سوار اتوبوس می شویم … از کاظمین حرکت میکنیم به سمت کربلا ! از پنجره به دو گنبد زیبای حرم کاظمین خیره می شوم و کم کم گنبد پشت ساختمان ها پنهان می شود …

 

همه از شدت خستگی خوابشان می برد ولی من یک دلشوره ی عجیبی دارم ! کتاب قصه کربلا ( فصل یاران ) را شروع به خواندن میکنم ! …

 

” عبد الرحمن پسر عبد رب از پیرمردهای محشر عاشورا بود .

 

او از پیامبر حدیث نقل کرده و شاهد ماجرای غدیر بود . خود حضرت علی به او قرآن یاد دادو تربیتش کرد . وقتی علی برای ماجرای روز عید غدیر و چیزی که پیامبر درباره خلافت و ولایت گفته بود شاهد خواست ، یکی از کسانی که از جایش بلند شد و شهادت داد عبدالرحمن بود .

 

عبد الرحمان در حمله اولیه جنگید تا شهید شد .

 

بعید نیست از یک ولی شناس که جانش را سر پیری کف دست بگیرد و در بیابانی بی آب و علف تقدیم خدا و ولی اش کند ..".

 

.

 

.

 

.

 

” ابوالشعثا تیر انداز ماهری بود بین لشکر عمر سعد . از آن هایی بود که وقتی دید امام حق است و عمرسعد باطل ، باطل را ول کرده و رفت سمت حق . توی جنگ روی دو زانو نشسته بود و تیر می انداخت . امام دعایش میکرد و می گفت : ” خدایا در تیر انداختن نیرو به او بده و ثوابش را بهشت .”

 

تیرهای ابوالشعثا که تمام شد ، بلند شد و با شمشیر حمله کرد . چند نفری را کشت و بعد شهید شد . لابد بعد از شهادت رفته بود سراغ  ثواب تیرهایی که انداخته بود … دعای امام که رد نمی شد ! “

 

.

 

.

 

.

 

” یک نفر به اسب حر تیری زد و اسب افتاد . حر پیاده به جنگ ادامه داد . چهل نفری را به درک فرستاده بود که لشکر پیاده عمر سعد با هم به او حمله کردند و از پا انداختندش . یاران امام تن نیمه جان حر را آوردند کنار خیمه شهدا . امام آمد بالای سرش . خون ها را از سر و صورت حر پاک کرد و گفت : ” تو واقعا آزاد مردی همانگونه که مادرت اسمت را حر گذاشت . تو آزادمردی توی دنیا و آخرت .”

 

شاید امام می خواست عوض جمله ی آن روزی را در بیاورد که حر با سپاهش جلوی امام را گرفت و امام گفت ” مادرت به عزایت بنشیند !”

 

به هر حال آزاد مرد لشکر امام هم از دنیا آزاد شد …”

 

قصه کربلا (جلد۶ فصل یارا )

 

” فصل یاران”  را می خواندم و چشم هایم می بارید و دلم می جوشید … می جوشید برای کربلا … برای خاکی که سالها آرزوی بوسیدنش را داشتم … خوابم نمی برد … دلم بی تاب بود … خیلی بی تاب …راننده چراغ های اتوبوس را خاموش کرد ! و مجال خواندن کتاب شیرین قصه ی کربلا را از من گرفت ! ساعت نزدیک 9 شب بود و همه ی هم کاروانیان خواب بودند …

 

یاد تمام لحظه هایی می افتم  که توی هیئت آرزوی کربلا را میکردم ! یاد تمام شعر ها و سینه زنی ها … یاد تمام روضه ها … نگاهم خیره بود به لباس مشکی ام !

 

هنوز محرم است ! هنوز اربعین سالار شهیدان فرا نرسیده … هیچ وقت باورم نمیشد محرمی از عمرم را در حرمش باشم … یاد یکی از شعر های قدیمی هیئت می افتم که گاهی به یاد کربلا می خواندیم …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …

 

سرم را می گذارم روی شیشه اتوبوس و  این شعر را زمزمه میکنم … انگار روی زمین نیستم … انگار قلبم را به زور تووی سینه ام نگه داشته ام …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…

 

کم کم از دور چراغ های حرم را میبینم … و نخل ها را …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…

 

دیگر هیچ چیزی دست خودم نیست … رئیس کاروان با صدای بلند می گوید که به کربلا رسیده ایم …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …

 

دیگر حال خودم را نمی فهمم …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…

 

صدای گریه هم کاروانی ها بلند می شود … آنها هم با من می خوانند …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …

 

 

 

 

 

اگر زنده باشم ادامه دارد …

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: سفرهای حسینی(خاطره نويسي) لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

جستجو

بخش هاي ویژه نامه

  • همه
  • زلال قلم (مقالات)
  • نواي دل (دلنوشته هاي طلاب)
  • زنان در عاشورا
  • کتيبه هاي سرخ
  • عزاداری صحیح
  • چند بیتی های گریان
  • آئین های عزاداری
  • واگویه های دل(روضه نويسي)
  • سفرهای حسینی(خاطره نويسي)
  • محرم از نگاه دوربین (عکاسي)
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس