شوق دیدار 8
سوار اتوبوس می شویم … از کاظمین حرکت میکنیم به سمت کربلا ! از پنجره به دو گنبد زیبای حرم کاظمین خیره می شوم و کم کم گنبد پشت ساختمان ها پنهان می شود …
همه از شدت خستگی خوابشان می برد ولی من یک دلشوره ی عجیبی دارم ! کتاب قصه کربلا ( فصل یاران ) را شروع به خواندن میکنم ! …
” عبد الرحمن پسر عبد رب از پیرمردهای محشر عاشورا بود .
او از پیامبر حدیث نقل کرده و شاهد ماجرای غدیر بود . خود حضرت علی به او قرآن یاد دادو تربیتش کرد . وقتی علی برای ماجرای روز عید غدیر و چیزی که پیامبر درباره خلافت و ولایت گفته بود شاهد خواست ، یکی از کسانی که از جایش بلند شد و شهادت داد عبدالرحمن بود .
عبد الرحمان در حمله اولیه جنگید تا شهید شد .
بعید نیست از یک ولی شناس که جانش را سر پیری کف دست بگیرد و در بیابانی بی آب و علف تقدیم خدا و ولی اش کند ..".
.
.
.
” ابوالشعثا تیر انداز ماهری بود بین لشکر عمر سعد . از آن هایی بود که وقتی دید امام حق است و عمرسعد باطل ، باطل را ول کرده و رفت سمت حق . توی جنگ روی دو زانو نشسته بود و تیر می انداخت . امام دعایش میکرد و می گفت : ” خدایا در تیر انداختن نیرو به او بده و ثوابش را بهشت .”
تیرهای ابوالشعثا که تمام شد ، بلند شد و با شمشیر حمله کرد . چند نفری را کشت و بعد شهید شد . لابد بعد از شهادت رفته بود سراغ ثواب تیرهایی که انداخته بود … دعای امام که رد نمی شد ! “
.
.
.
” یک نفر به اسب حر تیری زد و اسب افتاد . حر پیاده به جنگ ادامه داد . چهل نفری را به درک فرستاده بود که لشکر پیاده عمر سعد با هم به او حمله کردند و از پا انداختندش . یاران امام تن نیمه جان حر را آوردند کنار خیمه شهدا . امام آمد بالای سرش . خون ها را از سر و صورت حر پاک کرد و گفت : ” تو واقعا آزاد مردی همانگونه که مادرت اسمت را حر گذاشت . تو آزادمردی توی دنیا و آخرت .”
شاید امام می خواست عوض جمله ی آن روزی را در بیاورد که حر با سپاهش جلوی امام را گرفت و امام گفت ” مادرت به عزایت بنشیند !”
به هر حال آزاد مرد لشکر امام هم از دنیا آزاد شد …”
قصه کربلا (جلد۶ فصل یارا )
” فصل یاران” را می خواندم و چشم هایم می بارید و دلم می جوشید … می جوشید برای کربلا … برای خاکی که سالها آرزوی بوسیدنش را داشتم … خوابم نمی برد … دلم بی تاب بود … خیلی بی تاب …راننده چراغ های اتوبوس را خاموش کرد ! و مجال خواندن کتاب شیرین قصه ی کربلا را از من گرفت ! ساعت نزدیک 9 شب بود و همه ی هم کاروانیان خواب بودند …
یاد تمام لحظه هایی می افتم که توی هیئت آرزوی کربلا را میکردم ! یاد تمام شعر ها و سینه زنی ها … یاد تمام روضه ها … نگاهم خیره بود به لباس مشکی ام !
هنوز محرم است ! هنوز اربعین سالار شهیدان فرا نرسیده … هیچ وقت باورم نمیشد محرمی از عمرم را در حرمش باشم … یاد یکی از شعر های قدیمی هیئت می افتم که گاهی به یاد کربلا می خواندیم …
سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …
سرم را می گذارم روی شیشه اتوبوس و این شعر را زمزمه میکنم … انگار روی زمین نیستم … انگار قلبم را به زور تووی سینه ام نگه داشته ام …
سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…
کم کم از دور چراغ های حرم را میبینم … و نخل ها را …
سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…
دیگر هیچ چیزی دست خودم نیست … رئیس کاروان با صدای بلند می گوید که به کربلا رسیده ایم …
سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …
دیگر حال خودم را نمی فهمم …
سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…
صدای گریه هم کاروانی ها بلند می شود … آنها هم با من می خوانند …
سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …
اگر زنده باشم ادامه دارد …