غنچه تشنه ....
خورشید یک مژه بالا تر می خزد و گرما ،یک پر سنگین ترمی شود . هر چه چشم هایش را می دراند ، بوی تشنگی بیشتر می شودبیشتر دماغ را می سوزاند.
ابرها مرده اند ،بخیل و خشک و بی ثمرند مردگانی همچون خیک خشکیده ی آب.
کودکی پیمانه بر دوش به دور خود می گردد… خیره به خود ،خیره به مشک
پیمانه از دوش وا می گیرد ومیان جویچه ای خشک جایی برایش می سازد تا اگر آبی نمایان شد مشک به دندان کشد.
اسب ها برهنه وبی لگام سم برخاک می کشند وبه شیهه خاک را برای جرعه ای آب می خراشند. هرگز نمی توان گفت گریستن اسب را…
دست هایت فرمان نمی برند، گویی در زمان ومکان جای نداری. درست است بیابان یافته ای اما نفس هایت را رها نکن که رسم نامردان سینه شکافتن است. این نفس نیست فریادیست مانده در سینه، سینه ای که قلبی کوچک دارد وچه سخت می تپد این قلب.
به چه خیره مانده ای؟ به شیهه ی وحشت زده ی اسبان یا قهقهه ی گرگان…
با چهره ای پهن، پهن تر از یک مرداب، باهمه ی زشتی می خندد.
معصومیت چشمانت پیکرش را به آتش می کشد. دوشعله ی دودناک درچشمش می سوزد، تازیانه اش زبان برخاک وخون می کشد!
نیش تیرش برکمان می نشیند…….
فغان در دلها می نشیند. نمی میرد بلکه می نشیند.
انبار کینه، انبار خشم، ذخیره ی زبان، گنجینه ی کاروان…
(مهناز محمودی، تهران- دماوند- مدرسه علمیه حضرت معصومه سلام الله علیها )