بزم فرات

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

ويژه نامه مجازي بزم فرات + مسابقه

 

سامانه وبلاگ حوزه هاي علميه خواهران برگزار مي کند :

ويژه نامه مجازي «بزم فرات» با همکاری کلیه طلاب خواهر سراسر کشور

 

جهت ورود به هر بخش از ویژه نامه بر روی تصویر مورد نظر کلیک کرده و یا از بخش موضوعات در نوار کناری وبلاگ، بخش مورد نظر را انتخاب کنید.


بخش اول: زلال قلم (مقاله نویسی)

مقالات مي بايست در يکي از موضوعات ذيل، حداکثر 10 صفحه ، در فرمت Doc ارسال شود.

موضوعات :

 

الف- تحلیل های عاشورایی

 ب- الفبای مروت؛ عباس علیه السلام

ج- حضرت رقیه (س) در تاریخ

د- بانوی بنی هاشم؛ زینب(س)

 ه- نوگل دشت کربلا؛ علی اصغر(ع)

و- دختر شهادت و بانوی نور؛ سکینه(س)

 

__________________________________________________________________

بخش دوم: نوای دل (دلنوشته) 

درد دل طلاب با کربلا ، مجموعه آثار ارسالی شما در این بخش می باشد. (حداکثر در 10 سطر)


__________________________________________________________________

بخش سوم: بایدها و نبایدها در عزاداری (مقاله،تحلیل،پژوهش،دیدگاه ها و نقد و بررسی)

هدف از این بخش آشنایی با عزاداری صحیح بوده و برخی آداب و رسوم غلط مورد نقد و تحلیل قرار میگیرند. 

__________________________________________________________________

بخش چهارم: کتیبه های سرخ (طراحی)

طلاب عزیز می توانند طرح های پس زمینه طراحی شده خودشان را در اندازه های استاندارد صفحه نمایش(800*600-1024*768) در قالب یک فایل jpg ارسال نمايند.

__________________________________________________________________

بخش پنجم: چندبیتی های گریان (شعر)

اشعار و چندبيتي هاي ارسال شده با نام خودتان در اين بخش جمع آوري خواهد شد.


__________________________________________________________________

بخش ششم: آئین های عزاداری در ایران (گزارش، خبر، تحلیل)

با توجه به اينکه طلاب وبلاگ نويس از سراسر کشور در اين ويژه نامه مشارکت خواهند داشت ، می توانند به معرفی آداب و سنن عزاداری در شهر و استان خود پرداخته و آئین های برگزاری عزاداری را به خوانندگان معرفی نمایند.


__________________________________________________________________

بخش هفتم: واگویه های دل (روضه نویسی)

 مرثیه نویسی، مصیبت نویسی و روضه نویسی از جمله موضوعات این بخش می باشند. حداکثر متن ارسالی در 20 سطر.

__________________________________________________________________

بخش هشتم: زنان در عاشورا (مقاله، تحقیق،نقد و پژوهش، دیدگاه ها و تحلیل ها)

حضور زنان در جریان کربلا و واقعه عاشورا گذشته از نقش پیام رسانی و افشاگری و پرده برداری از ماهیت حکومت جائر بنی امیه ، در تک به تک وقایع و اوضاع حادی - که در چنین شرایط بحرانی و از دست دادن عزیزان - برای یک زن رخ میدهد ، نمایش صبر ، اوج تبعیت از امام در سخت ترین شرایط ، درک صحیح از وضعیت سیاسی- اجتماعی زمان و به ظهور رساندن عالی ترین مراتب تبعیت و ایمان بود .
حضور زنان در عاشورا جمع زیبای عاطفه و احساس لطیف یک زن با تمام ایمان و دینش بود . طلاب عزیز می توانند مطالب خود را پیرامون این موضوع ارسال نمایند. 

__________________________________________________________________

بخش نهم: سفرهای حسینی (خاطره نویسی)

در این بخش از ویژه نامه ، طلاب می توانند خاطرات خود از ماه محرم و روز عاشورا را در حداکثر 10 سطر ارسال نمایند.


__________________________________________________________________

بخش دهم: محرم از نگاه دوربین  (عکاسی)

طلاب علاقه مند به عکاسی، می توانند تصاویر با موضوعات عزاداری و ماه محرم  را در اندازه واقعی ارسال نمایند.


__________________________________________________________________

نحوه ارسال مطالب در موضوعات و بخش های مشخص شده :

ارسال مطلب به صورت تایپ شده همراه با نام و نام خانوادگي- نام استان- نام شهرستان و مدرسه ؛ به پست الکترونیکی :  womenhc@whc.ir

مهلت ارسال:

14 ديماه- اربعين حسيني


اين ويژه نامه پس از تایید و درج مطالب دريافت شده ، تکمیل و از هر بخش، یک مطلب برگزیده به عنوان برترین های ویژه نامه انتخاب شده و از ارسال کنندگان آنها تقدیر به عمل خواهد آمد.

شوق دیدار 9

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

ساعت حدود 11 شب است …اتوبوس نزدیکی های هتل نگه میدارد … رئیس کاروان میگوید که قبل از تحویل اتاق ها کسی نمی تواند به حرم برود ! ده دقیقه ای منتظر مشخص شدن اتاق هایمان می مانیم … اسم مرا صدا میزنند با خوشحالی میروم که کلید را بگیرم و بعد بدوم به سمت حرم … رئیس کاروان نگاهم میکند و می گوید راجبه موضوعی باید با من حرف بزند ! خیلی تند می گویم : خب بفرمایید سریع بگید چی شده !؟شروع میکند به گفتن کلی توضیحات مفصل راجبه اینکه امکانات این هتل چندان مناسب نیست و اوضاع خوبی ندارد و این حرفها که حرفش را قطع میکنم و می خواهم بدون مقدمه به سراغ اصل مطلب برود ! بنده خدا از این همه جدیت و عجله ی من انگار می ترسید حرفش را بزند اما در نهایت گفت که : یکی از اتاق هایی که به کاروان ما تعلق گرفته طبقه چهارم است که با احتساب طبقه همکف می شود طبقه پنجم و آسانسور هم ندارد و چون همه ی هم کاروانیان هم از نظر سن وضعیتی ندارند که بتوانند این همه پله را طی کنند خواهش می کند که من آن اتاق را قبول کنم ! خنده روی لبهایم نقش می بندد و می گویم : آخه پدر من این مسئله ی به این کوچکی که این همه مقدمه چینی نمی خواست ، کلید را از دستانش میگیرم و می دوم به سمت پله و صدایش را می شنوم که بلند می گوید خیر از جوونیت ببینی دختر !

چمدانم سنگین بود و بالا بردنش از آن همه پله کار سختی به نظر می رسید  …  اما عادت کرده ام همه ی کارها را با  یک  ” یا علی ”  انجام بدهم !

وسایلم را میگذارم تووی اتاق و پله ها را چند تا در میان می پرم پایین که به حرم بروم ! روحانی کاروان مرا می بیند و صدایم میزند و می گوید 10 دقیقه صبر کنم تا همه با هم برای بار اول به حرم برویم ! 10 دقیقه می شود نیم ساعت ! قلبم هم آنچنان تالاپ تولوپ میکرد که فکر میکردم مرگم نزدیک است و می خواستم هر چه زودتر به سمت حرمین بروم !

همه جمع شدند و به سمت حرم راه افتادیم … برق ها رفته بود و هیچ چراغی روشن نبود …تاریکه تاریک … همه ساکت بودند … انقدر ساکت که صدای تپش های قلبم را می شنیدم دست هایم یخ کرده بود و بدنم به شدت عرق ٬ در حالیکه هوا خیلی سرد بود !!!

به بازرسی جلوی حرم رسیدیم … و بعد وارد بین الحرمین …نزدیک حرم حضرت عباس (ع).  انگار که تیر خلاص را به من زده باشند مثل یک مرده ی متحرک شدم ! مبهوت !!!

شنیده بودم که هر کسی به کربلا مشرف می شود اول به زیارت قمر بنی هاشم حضرت عباس می رود ! اما روحانی کاروان گفت که  اول به زیارت امام حسین (ع) میرویم … دویدم جلو و گفتم : حاج آقا ولی من از خیلی بزرگان شنیده ام که اول باید به زیارت حضرت عباس (ع) رفت !!! ایشان مخالفت کردند و گفتند این حرفها خرافات است و ما نباید غیر معصوم را قبل از معصوم زیارت کنیم و این دور از ادب است ! بحثمان بالا گرفت و من گفتم اما این مقدم داشتن زیارت غیر معصوم برمعصوم دلیل بر بی ادبی نیست بلکه دلیل بر یافتن حال زیارت است … به نوعی آمادگی درک حضور معصوم است …اکثر هم کاروانی ها هم با حرف های من موافق بودند ولی روحانی کاروان موافقت نکرد! و بعد از یک ربع بحث کردن درنهایت قبول نکردند که اول به زیارت حضرت عباس (ع) برویم ! از کاروان جدا شدم که خودم تنها به زیارت بروم که خانم رضایی پیر زن مهربانی که در طول سفر همراه من بود دستم را گرفت و با اضطراب گفت : دخترم کوتاه بیا … چه فرقی داره اول به زیارت کدام بزرگوار بروی ! شب است و اگر تنها بروی من نگرانت می شوم … دلم نیامد این بنده ی خدا موقع زیارت ، دل نگران من باشد و علیرغم میل باطنی ام با کاروان همراه شدم …

یک دقیقه ای ایستادم رو به حرم حضرت عباس(ع) و از ایشان تاب و توان زیارت حضرت امام حسین (ع) را خواستم ! و بعد راهی حرم سید الشهدا (ع) شدم ! کفش هایمان را تحویل دادیم … از بازرسی جلوی صحن عبور کردیم و وارد صحن شدیم … و من هم چنان یک مرده ی متحرک و مبهوت بودم ! دریغ از یک قطره اشک !!! هم کاروانیان در صحن نشستند و قرار شد با هم زیارت امام حسین را بخوانند ! خیلی سرو صدا زیاد بود و صدای روحانی کاروان هم ضعیف ! یکی می گفت صدا نمی رسد … یکی می گفت دوباره از اول بخوانید … یکی می گفت وضو ندارد ! اعصابم خرد شد ! و  بلندشدم که تنها به سمت حرم بروم … با خودم فکر کردم که قبل از ورود به حرم کمی اطراف صحن قدم بزنم شاید حال بهتری پیدا کنم برای زیارت و شروع به قدم زدن کردم …همه جا پرچم های مشکی بود … دور تا دور صحن سیاه پوش بود …همین طور که قدم می زدم یک پنجره ی کوچکی را دیدم که خانمی کنارش ایستاده بود …یک پنجره کوچک  شبیه پنجره فولاد امام رضا اما خیلی خیلی کوچکتر در دیوار تعبیه شده بود … به کنار پنجره رفتم … یک هو انگار دلم از جا کنده شد … قلبم تیر میکشید… در آن هوای سرد به شدت گرمم شد … انقدر که حس می کردم سرم می سوزد !!! کم کم نفس کشیدن برایم سخت شد … زبانم بند آمده بود انگار … وسایلم را انداختم روی زمین و  قلبم را گرفتم … نمی توانستم چیزی بگویم … خانمی که آنجا ایستاده بود متوجه حال خراب من شد ! به سختی ازش پرسیدم اینجا کجاست ؟

گفت : قتلگاه !!!

نفسم بند آمد … اصلن مُردم … بی جان شدم … دنیا دور سرم چرخید … همه چیز را میدیدم اما بدون صدا و بدون حس ! مثل محتضری که در حال احتضار است …آیات قرآن آمد جلوی چشمم ٬ ان هذا لهو البلاء المبین و فدیناه بذبح عظیم …و فدیناه بذبح عظیم … و فدیناه بذبح عظیم …

متن تمام کتاب هایی که درباره کربلا خوانده بودم  به ذهنم آمد … تمام روضه های قتلگاه در گوشم یک هو طنین انداز شد … رفته بودم … به خدا از این دنیا رفته بودم … اما همه چیز را میدیدم ولی حس نمی کردم … خانمی که آنجا بود محکم به پشتم کوبید … با ضربه ای که زد انگار راه نفسم باز شد …بی اختیار آه بلندی همراه باز دم نفسم کشیدم … و دیگر سیل اشک بود که مرا به جای غسل میت می شست …

ای کاش به پشتم نزده بود … ای کاش راه نفسم باز نشده بود … ای کاش همان جا کنار حرمش مُرده بودم …

چند وقت است دلم می گیرد
دلم از شوق حرم می گیرد

مثل یک قرن شب تاریک است
دو سه روزی که دلم می گیرد

مثل این است که دارد کم کم
هستیم رنگ عدم می گیرد

دسته سینه زنی در دل من
نوحه می خواند و دم می گیرد

گریه ام، یعنی باران بهار
هم نمی گیرد و هم می گیرد

بس که دلتنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می گیرد

لشکر عشق، حرم را به خدا
به خود عشق قسم می گیرد

 

 

اگر زنده باشم ادامه خواهد داشت …

 نظر دهید »

شوق دیدار 8

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

سوار اتوبوس می شویم … از کاظمین حرکت میکنیم به سمت کربلا ! از پنجره به دو گنبد زیبای حرم کاظمین خیره می شوم و کم کم گنبد پشت ساختمان ها پنهان می شود …

 

همه از شدت خستگی خوابشان می برد ولی من یک دلشوره ی عجیبی دارم ! کتاب قصه کربلا ( فصل یاران ) را شروع به خواندن میکنم ! …

 

” عبد الرحمن پسر عبد رب از پیرمردهای محشر عاشورا بود .

 

او از پیامبر حدیث نقل کرده و شاهد ماجرای غدیر بود . خود حضرت علی به او قرآن یاد دادو تربیتش کرد . وقتی علی برای ماجرای روز عید غدیر و چیزی که پیامبر درباره خلافت و ولایت گفته بود شاهد خواست ، یکی از کسانی که از جایش بلند شد و شهادت داد عبدالرحمن بود .

 

عبد الرحمان در حمله اولیه جنگید تا شهید شد .

 

بعید نیست از یک ولی شناس که جانش را سر پیری کف دست بگیرد و در بیابانی بی آب و علف تقدیم خدا و ولی اش کند ..".

 

.

 

.

 

.

 

” ابوالشعثا تیر انداز ماهری بود بین لشکر عمر سعد . از آن هایی بود که وقتی دید امام حق است و عمرسعد باطل ، باطل را ول کرده و رفت سمت حق . توی جنگ روی دو زانو نشسته بود و تیر می انداخت . امام دعایش میکرد و می گفت : ” خدایا در تیر انداختن نیرو به او بده و ثوابش را بهشت .”

 

تیرهای ابوالشعثا که تمام شد ، بلند شد و با شمشیر حمله کرد . چند نفری را کشت و بعد شهید شد . لابد بعد از شهادت رفته بود سراغ  ثواب تیرهایی که انداخته بود … دعای امام که رد نمی شد ! “

 

.

 

.

 

.

 

” یک نفر به اسب حر تیری زد و اسب افتاد . حر پیاده به جنگ ادامه داد . چهل نفری را به درک فرستاده بود که لشکر پیاده عمر سعد با هم به او حمله کردند و از پا انداختندش . یاران امام تن نیمه جان حر را آوردند کنار خیمه شهدا . امام آمد بالای سرش . خون ها را از سر و صورت حر پاک کرد و گفت : ” تو واقعا آزاد مردی همانگونه که مادرت اسمت را حر گذاشت . تو آزادمردی توی دنیا و آخرت .”

 

شاید امام می خواست عوض جمله ی آن روزی را در بیاورد که حر با سپاهش جلوی امام را گرفت و امام گفت ” مادرت به عزایت بنشیند !”

 

به هر حال آزاد مرد لشکر امام هم از دنیا آزاد شد …”

 

قصه کربلا (جلد۶ فصل یارا )

 

” فصل یاران”  را می خواندم و چشم هایم می بارید و دلم می جوشید … می جوشید برای کربلا … برای خاکی که سالها آرزوی بوسیدنش را داشتم … خوابم نمی برد … دلم بی تاب بود … خیلی بی تاب …راننده چراغ های اتوبوس را خاموش کرد ! و مجال خواندن کتاب شیرین قصه ی کربلا را از من گرفت ! ساعت نزدیک 9 شب بود و همه ی هم کاروانیان خواب بودند …

 

یاد تمام لحظه هایی می افتم  که توی هیئت آرزوی کربلا را میکردم ! یاد تمام شعر ها و سینه زنی ها … یاد تمام روضه ها … نگاهم خیره بود به لباس مشکی ام !

 

هنوز محرم است ! هنوز اربعین سالار شهیدان فرا نرسیده … هیچ وقت باورم نمیشد محرمی از عمرم را در حرمش باشم … یاد یکی از شعر های قدیمی هیئت می افتم که گاهی به یاد کربلا می خواندیم …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …

 

سرم را می گذارم روی شیشه اتوبوس و  این شعر را زمزمه میکنم … انگار روی زمین نیستم … انگار قلبم را به زور تووی سینه ام نگه داشته ام …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…

 

کم کم از دور چراغ های حرم را میبینم … و نخل ها را …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…

 

دیگر هیچ چیزی دست خودم نیست … رئیس کاروان با صدای بلند می گوید که به کربلا رسیده ایم …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …

 

دیگر حال خودم را نمی فهمم …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…

 

صدای گریه هم کاروانی ها بلند می شود … آنها هم با من می خوانند …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …

 

 

 

 

 

اگر زنده باشم ادامه دارد …

 نظر دهید »

شوق دیدار 7

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

به دستور هارون الرشید، امام کاظم(ع) به دست سندی بن شاهک با خرمای زهرآلود در زندان مسموم و شهید شد و آنگاه پیکرش را روی «جسر بغداد» نهادند،سپس شکوهمندانه تشییع شد و در غرب بغداد، در مقابل قریش به خاک سپرده شد…

 

به خیابانی  که در انتهایش حرم است وارد می شوم از دور حرم مطهر امام موسی بن جعفر (ع) و امام جواد (ع) را می بینم . حرم دارای چهار گلدسته و دو گنبد است ٬ گنبد امام موسی کاظم(ع)  به همت مردم خراسان رضوی بازسازی شده و گنبد امام جواد(ع) هنوز در حال بازسازی می باشد.قرار است که یک ساعت در حرم کاظمین باشیم ، به سراغ رئیس کاروان می روم و خواهش میکنم که وقت زیادتری بدهد برای زیارت این دو بزرگوار ! با خنده نگاهم میکند و می گوید : چقدر وقت به نظرت خوب است  !؟ منم بدون تعارف می گویم 5 ساعت ! لبخندی می زند و میگوید باشد ! 5 ساعت وقت میدهم برای زیارت کاظمین !!! از خوشحالی بال در می آورم و می دوم به سمت بازرسی جلوی حرم .

 

 

 

به بازرسی جلوی حرم میرسم . در این بازرسی به سختی و با دقت بسیار تک تک وسایلمان را می بینند و خوشبختانه من وسایل زیادی ندارم که معطل بشوم به جز کوله پشتی ام که پر است از کتاب !!!

 

و بالاخره وارد حرم می شوم …خیلی احساس خوبی دارم ! انگار به حرم امام رضا (ع) وارد شدم ! هرچند که  فضای معماری حرم کاملا متفاوت است با حرم امام رضا (ع) ! یک صحن بزرگ است که دور تا دور حرم را در بر گرفته و یک ایوان بلند! و دل من که به یاد حرم امام رضا افتاده !

 

حرم مطهر امامین کاظمین تقریبا 20000 متر مربع و محیط آن تقریبا 650 متر می باشد.
ویژگی اصلی حرم که آن را از تمامی حرمین ائمه متمایز می کند داشتن دو گنبد طلایی رنگ می باشد، در حالی که بقیه حرمین - حتی حرم امام هادی و امام حسن عسگری(ع) که در آنها نیز دو امام به خاک سپرده شده اند – دارای یک گنبد می باشند.
حرم دارای درب های متعددی می باشد اما اصلی ترین درب آن جهت تردد زوار دو درب باب المراد و باب القبله می باشند.

 

صدای قرآن در صحن حرم پخش می شود … روی فرش هایی که در صحن انداخته اند می نشینم و منتظر صدای اذان می شوم … نماز ظهر و عصر را می خوانم و بلند می شوم که به زیارت برم …اذن دخول می خوانم و وارد می شوم … عطر حرم روحم را پرواز می دهد … سرم را پایین می اندازم و به نزدیک ضریح می روم و آرام سرم را بلند میکنم … ووووووووووووووای که چقدر این حرم برایم آشناست با اینکه تا به حال ندیده بودمش … داخل حرم مقبره  دو امام بزرگوار در یک ضریح  قرار دارند از سمت قبله قبر مطهر امام موسی کاظم (ع) و پشت آن قبر امام جواد(ع) قرار دارد…

 

از آنجایی که همیشه بالهای فکرم در حال پرواز است در حرم یاد کلاس صرف و نحو زمان تحصیل می افتم و یکی از درسهای کتاب صرف که : مثنای تغلیبیه است ! { مثنی تغلیبیه : غلبه پیدا کند یکی از دو اسم بر دیگری . بطوری که آن اسم دیگر هم نام اسم غالب شود .( مثلا به حضرت جواد هم کاظم بگوییم ) بعد آن اسم واحد( کاظم ) مثنی شود( یعنی میگوییم کاظمین ) و این اسم مثنی( کاظمین ) اشاره به هر دو اسم ( جواد و کاظم ) خواهد داشت }. و حالا من در کاظمین هستم ! همان جایی که اسمش به مثنای تغلیبیه خوانده می شود !!! گاهی خودم  هم خنده ام میگیرد از این پروازهای عجیب و غریب ذهنم به هزار لایه ی زمان و مکان !!!

 

خدا را شکر حرم بسیار خلوت است و انگار فقط کاروان ما در کاظمین است …یک دله سیر زیارت میکنم … می نشینم پای ضریح  … انگار نشسته ام کنار ضریح امام رضا ! چقدر دلم از کنار حرم کاظمین برای امام رضا تنگ شده !

 

خیلی خسته و خوابالو ام ! اما حیف است این لحظات ناب را از دست بدهم … مفایتح را بر میدارم و تند تند شروع میکنم به خواندن دعاهای وارده در حرم معصومین (ع) … از5 ساعت وقتی که رئیس کاروان داده فقط یک ساعتش باقیمانده ! از کنار ضریح  بلند می شوم که اطراف حرم را هم نگاهی بیندازم که متوجه  ضریحی می شودم در زاویه ای دیگر از حرم ! به آنجا می روم مزار دانشمند بزرگ خواجه نصیر الدین طوسی است ! مدتی هم آنجا می مانم  و بعد به حیاط می روم … دور تا دور صحن راه می روم …

 

از مدفونین در حرم مقدس کاظمین :

 

۱-«ابن قولویه قمی » (متوفای 368 ه) که پیش پای امام کاظم(ع) مدفون است.

 

۲- «شیخ مفید» (متوفای 413 ه) که استاد سید رضی و سید مرتضی و ازبرجسته ترین شخصیتهای شیعه بود.

 

۳- «خواجه نصیر طوسی » (متوفای 672 ه) که در سردابی در حرم موسی بن جعفر(ع) به خاک سپرده شد. و این بنا به وصیت خودش بود که درحرم کاظمین دفن شود.

 

۴- «فرهاد میرزا» (متوفای 1305 ه) مولف قمقام زخار در تاریخ شهادت امام حسین(ع).

 

۵ - مزار مطهر سید رضی گردآورنده نهج البلاغه و برادر گرامی و صاحب کرامتشان سید مرتضی علم الهدی.

 

و … بسیاری دیگر از چهره های با ایمان و نیکان و صالحان.نقشه حرم کاظمین 

 

 نسیم خنکی می وزد و کمی هم سردم شده اما کاپشنم در ماشین است !!!

 

رویه روی ایوان  در گوشه ای از صحن می نشینم و نگاهم را میدوزم به حرم . دقیق نگاه میکنم که این تصاویر برای همیشه در ذهنم ثبت بشوند و شروع میکنم به بردن اسم دوستان و آشنایان مخصوصن دوستان وبلاگی !

 

 خلاصه که این 5 ساعت مثل برق گذشت و از کاظمین تصویر آن ضریح  زیبا و دوست داشتنی برای من ماند !

 

خارج شدن از حرم برایم بسیار سخت است … دلم نمی آید از این فضا بروم … اینطور وقت ها حس میکنم که تمام زندگی جبر است ! ای کاش اختیاری هم بود که من اینجا بمانم !

 

با قدم هایی آرام از حرم بیرون می آیم … اما دلم تووی حرم جا می ماند … بیچاره دلم !

 

بیرون حرم کاروانیان منتظرند  … رئیس کاروان وقتی مرا می بیند می خندد و می پرسد یعنی 5 ساعت هم کم بود !؟ خنده ام میگیرد و تشکر میکنم بابت این 5 ساعت وقتی که دادند .

 

از حرم تا جایی که اتوبوس ها پارکند باید پیاده برویم ! مسیر طولانی است و هیچ ماشینی هم نیست که مارا ببرد ! پای چپم به شدت درد گرفته … در طول خیابان شروع به حرکت میکنیم ! کتاب فروشی هایی که در خیابان وجود دارند توجهم را جلب میکنند … وارد یکی از کتاب فروشی ها می شوم … تمام کتب مرجع را دارد و هر 110 جلد بحار الانوار را ! خیلی دلم می خواست که همه ی مجلدات بحار الانوار را از کاظمین برای خودم بگیرم اما برای حمل این 110 جلد حداقل به 7-8 تا چمدون  و ۳-۴ تا مرد جنگی احتیاج داشتم تا کتاب ها را برایم حمل کنند  !!!

 

خلاصه پیاده راهی پارکینگی می شویم که اتوبوسمان در آنجا پارک است … هوا هم روبه تاریکی است …پایم به شدت درد گرفته انقدر که قدم برداشتن برایم غیر ممکن شده … مسیر هم طولانی است …چند قدمی را لِی لِی میکنم … اما فایده ندارد ! دردش تمام توانم را گرفته … کنار خیابان می نشینم و گوشه ای از شال سرم را پاره میکنم و محکم می بندم به پایم تا بتوانم این راه را تا پارکینگ طی کنم !!!

 

با هزار زحمت به پارکینگ می رسم و سوار اتوبوس می شوم … و حرکت میکنیم به سمت جایی که قلب همه ی شیعیان برای آنجا می تپد … حرکت میکنیم به سمت کربلا …

 نظر دهید »

شوق دیدار 6

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

تمام دیشب را بیدار نشسته بودم جلوی حرم حضرت علی (ع)!

 

غم عجیبی تووی دلم افتاده ! غم جدایی از نجف و حرم حضرت امیر که تمام عشق و آرزوی این روزهای زندگی ام بود !

 

هیچ بهانه ای سکوت لبهایم را نمی شکست حتی زیارتنامه خواندن !!! یک حال عجیبی که توصیفش بسیار سخت است ! حال کسی که انگار از عزیزترین ِ زندگی اش میخواهد جدا بشود ! تمام غم دنیا ریخته بود تووی این دله کوچک ِ من ! نزدیک اذان صبح است !و من باید ساعت 6 هتل باشم که حرکت کنیم به سمت کاظمین . آرزو میکنم ثانیه ها به اندازه ساعت ها طولانی بشوند . می نشینم جلوی ضریح و خیره می شوم ! انقدر با دقت نگاه میکنم تا هیچ وقت این صحنه ها از یادم نروند … عطر حرم  بیقرارم میکند … بغضم می ترکد و صدای گریه ام … خادمه ی  کنار ضریح که این روزها زیاد مرا دیده ٬ در آغوشم میکشد … صدای اذان صبح بلند می شود … قلبم مثل یک گنجشک می تپد … ضریح را محکم بغل میکنم …

 

به حیاط می آیم نماز صبح را می خوانم ساعت دقیقا 6 است ! و من باید ساعت 6 جلوی هتل می بودم ! بیخیال همه چیز می شوم … آرام به نزدیک درب خروجی می آیم … ایوان طلا … وای نه ! دلم نمی آید به همین راحتی بروم ! چادرم را محکم میگرم و میدوم ! یک بار دیگر به سرعت سر مزار شیخ عباس قمی میروم … یک بار دیگر جلوی ضریح …نگاهی به ساعتم می اندازم 6:20 شده است ! از حرم بیرون می آیم اما نه مثل بقیه ! با هق هق گریه … هق هق گریه ای که انقدر حلاوت داشت که حالا دلتنگ همان گریه هایم !

 

کفش هایم را از کفش داری میگیرم و میدوم به سمت هتل ، خیلی دیر شده تمام مسیر را می دوم … همه نگاهم میکنند اما برایم مهم نیست ! حتی برام مهم نیست که چقدر پایم درد میکند ! به هتل می رسم تقریبن همه آماده هستند … رئیس کاروان می خندد ! تعجب میکنم از اینکه دعوایم نمیکند که چرا دیر کرده ام ! پیر مرد مهربانی است که در این سفر حق پدری را بر من تمام کرد ! با خنده میگوید : نگران نباش دخترم چمدانت را گذاشتم تووی ماشین . وداع کردی ! یک هو جا میخورم ! وداع !!! نه ! چرا باید وداع کنم با امامی که لحظه ای عشقش از قلبم بیرون نمیرود … وداع نکردم … امید آن دارم که دوباره بیایم …

 

 

 

سوار اتوبوس ها می شویم … حرکت میکنیم به سمت کاظمین … اتوبوس از نزدیک حرم عبور میکند گنبد را می بینم … اشک هایم مثل سیل می ریزند  …

 

زیر لب این شعر را زمزمه میکنم :

 

دلم را از عدم خاک تو کردند               حریم سینه ام چاک تو کردند

 

تو را در حمد مالک نام دادند               مرا هم جز املاک تو کردند

 

تو را با ناز لولاک آفریدند                     مرا اعراب لولاک تو کردند

 

تو فهمیدی گدایت مستحق است        مرا ممنون ادراک تو کردند

 

کم کم گنبد پشت ساختمان ها گم می شود … و از همین شهر نجف از کمی آنطرف تر از حرم دوباره دلتنگ حضرتش می شوم …

 

نمی فهمم کی خوابم میبرد ! ناگهان خانم رضایی (پیر زن مهربانی که کنارم نشسته ) بیدارم میکند ! نمیدانم کجاست اما ظاهرا ده دقیقه توقف است برای نماز ظهر و عصر .

 

به سرعت نماز را می خوانم …فضا را نا آرام حس میکنم !!! حسم همیشه قوی عمل میکند ! سوار اتوبوس می شویم . یک تویوتا با تعدادی سرباز عراقی جلوی اتوبوس حرکت میکنند ! از رئیس کاروان جویای اوضاع می شوم ، میگوید در بغداد چند بمب منفجر شده که به کشته شدن بعضی سران دولت منجر شده و نگران است از اینکه ما نتوانیم به کاظمین برویم ! و از من می خواهد که به سایرین درباره بمب گذاری چیزی نگویم .

 

نزدیک ورودی بغداد میرسیم  ترافیک سنگینی ایجاد شده  اتوبوس یک ساعت پشت ترافیک می ایستد و همین امر باعث می شود که همه ازعلت  این ترافیک سوال کنن و رئیس کاروان ناچار می شود جریان بمب گذاری و اینکه شاید نتوانیم به زیارت کاظمین برویم را توضیح دهد .

 

کاروان ما که به جز من همه رده سنی 60سال به بالا بودند شروع میکنند به داد و هوار !!! یکی از پیر زن ها با صدای بلند میگه : وا ! خب در چنین شرایطی برای چی باید به کاظمین بریم !اینطوری خودمان  را در دام مرگ انداختیم !!!

 

دیگری می گوید من از این مدل مردن توو کشور غربت خوشم نمیاد !!!

 

و از همه بدتر یکی میگه اصلا این زیارت که ما با ترس بیایم و رضایت نداشته باشیم قبول نیست !

 

جمله این نفر آخر به شدت عصبانی ام میکند ! نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و این حرصم را قورت بدهم ! بلند می شوم و یک منبر اساسی میگذارم برای هم کاروانیان ! از اینکه مرگ هر جا که تقدیر باشه به سراغمان خواهد آمد

 

وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاء أَجَلُهُمْ لاَ يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلاَ يَسْتَقْدِمُونَ (اعراف/۳۴)

 

پس چه بهتر که در رختخواب نباشد و در راه زیارت عزیزی باشد که خود  غریب زندانهای هارون الرشید بوده !

 

خلاصه میگویم که با این سنو سالشان باید برای من که جوانم الگو باشند نه اینکه از ترس دم بزنند !

 

صدای یکی از پیر مردها بلند می شه و میگه برای سلامتی دخترمون صلوات !

 

هنوز هم نمیدانم چطور شد که برایشان منبر رفتم !!!

 

خندم میگیره ! توی دلم میگم ای کاش همه انقدر زود توجیه می شدن !

 

که یک هو اتوبوس به شدت دور میزند و در باند برگشت قرار میگیرد و راننده با لحنی خیلی عصبانی میگوید : کاظمین خلاص!

 

انگار کسی متوجه حرفش نمی شود جز من و رئیس کاروانمان که سریع می پرسیم چرا !!!؟؟؟

 

و او شروع میکند تند تند به عربی حرف زدن ! بعضی کلماتش را متوجه نمیشدم اما  از حرفهایش فهمیدم که از نا امنی بغداد ترسیده و برای همین حاضر نیست ما را به کاظمین ببرد !!!

 

راننده پیاده می شود و به دنبالش رئیس کاروان و من ! و ما اصرار که باید ما را ببری و او هم همش فریاد میزند و میگوید که می ترسم !!!

 

دیدن سربازان و ماشین های امریکایی که در ورودی بغداد مستقر بودند راننده را دچار وحشت کرده بود …

 

خلاصه بعد از یک ساعت جرو بحث و خواهش و التماس ، ما راننده را راضی میکنیم که حرکت کنیم  !

 

از کنار گذر بغداد به سمت کاظمین می رویم . کاظمین قبلا شهری نزدیک بغداد محسوب می شده است ولی الان با گسترش شهر بغداد یکی از محلات بغداد محسوب می گردد. چیزی که به نظرم جالب می آید دیوار  امنیتی شهر بغداد است بطوری که دور تادور شهر را این دیوار بلند بتنی احاطه کرده است و ورود و خروج از شهر فقط از گذرگاه هایی است که شدیدا هم کنترل می شود. به نظر می آید با توجه به قدیمی بودن دیوارها، در زمان صدام ساخته شده باشد. هرچند قدم ایست و بازرسی وجود دارد ماشینها با دستگاه های مخصوص کنترل می شوند و تقریبا شهر حالت یک شهر جنگی که احتمالا صبح در آن کودتا شده است را دارد.

 

ورودی شهر کاظمین یک ایست وبازرسی بسیار مسخره ای وجود دارد . در این ایست و بازرسی همه افراد باید پیاده شوند و تفتیش بدنی گردند اما وسایل همراه کنترل نمی شود . این نوع ایست و بازرسی  در هیچ شهر دیگری وجود نداشت.

 

وارد شهر می شویم در چهار راهی دقت می کنم زندگی کاملا در جریان است مردم مشغول کسب وکار هستند و در رفت و آمد. به نزدیکی های حرم کاظمین که می رسیم اتوبوس ها نگه می دارند پیاده که می شوم بوی تفن زباله زیاد است دقت می کنم تمام خیابان پر از زباله است انقدر که فکر می کنی اینجا محل تخلیه زباله است . اما نه ! بیشتر خیابانهای عراق همین گونه است از محل توقف اتوبوس ها تا حرم فاصله زیادی است . یک ماشین می آید که نسبتا کوچک است و گنجایش ندارد همه هم کاروانی ها سوار شوند . ماشین 14 تا صندلی دارد و پیرزن های کاروان ما بالای 20 نفرند! و این مسئله مشکل ساز می شود ! خلاصه باز هم من در این امر مشارکت میکنم و سوار ماشین می شوم و هر دو سه نفر را روی یک صندلی می نشانم و بعد خودم پیاده می شوم ! من و رئیس کاروان و روحانی کاروان و دوتا از آقایون در ماشین جا نمیشویم !

 

پای چپم به شدت درد میکند و اصلن توان این پیاده روی را در خودم نمی بینم هم از شدت پا درد و هم از شدت خستگی ! ولی راننده ماشین هم نمیگذارد کسی در ماشین بایستد … یک لحظه از سواره رفتن ناامید می شوم که یک هو راننده میگوید اگر یک نفری بیا و جلوی در بایست ! انگار دنیا را بهم داده باشند می پرم بالا و در را می بندم ماشین حرکت میکند به سمت حرم …

 

وقتی به خیابان روبری حرم می رسیم اولین بازرسی وجود دارد همه تفتیش بدنی می شوند و وسایلمان با دستگاه کوچکی که شبیه کنترل اسباب بازی ها است چک می شود. این دستگاه تقریبا در همه ورودی ها وجود دارد و مواد منفجره و شیمیایی را کشف می کند و حتی اگر حساسیت آنرا زیاد کنند به خمیر دندان هم حساس می شود. واقعا اگر این دستگاه ها نبود نمی دانم چگونه می شد وسایل را چک کرد.از سربازی که دستگاه را در دست دارد  سوال می کنم می گوید قیمت این دستگاه ها هرکدام 45 میلیون تومان است!!!

 

یک بازرسی دیگر باقی مانده تا وارد حرم امام کاظم و امام جواد علیهما السلام بشوم …

 

 

 

ادامه دارد …

 نظر دهید »

شوق دیدار 5

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

خیلی خسته ام و به شدت خوابالو اما دلم نمی آید بخوابم … ساعت دو نیمه شب است … راهی حرم می شوم … هوا خیلی سرد است و من هم لباس گرم نیاورده ام و نتیجه این می شود که در طول مسیر از هتل تا حرم حسابی می لرزم !

به حرم می رسم درب ها بسته است مثل هر شب … گوشه ای می نشینم و سعی میکنم خوب به اطراف نگاه کنم تا همه جزئیات در ذهنم بماند !

امشب شب آخری است که در حرم امام علی هستم ! این فکر دیوانه ام میکند … بغض مثل دستی نیرومند گلویم را می فشارد … تاب نمی آورم … این بغض ٬ سکوت ِ مرا می شکند … اشک هایم سرازیر می شوند … هوا سرد ِ سرد است و من از هوا سردتر …

دستم را میزنم زیر چانه ام و خیره می شوم به اطراف ! انگار تمام غم دنیا را در این دل کوچک من ریخته باشند …

دور تا دور حرم راه می روم … ام پی تری ام را روشن میکنم … سینه زنی شب عاشورای نریمان پناهی که برای خیلی سال پیش است  …  ۲۰ دقیقه تمام همه سینه می زنند و میگویند : ” مکن ای صبح طلوع ” !

هیچ چیزی بهتر از این نوحه به حال الان من نمی خورد … گریه امانم نمیدهد … توی دلم فریاد میزنم : مکن ای صبح طلوع …

مکن ای صبح طلوع …

مکن ای صبح طلوع …

.

.

صدای اذان صبح دلم را از جا می کَنَد … ضریح را بغل میکنم … ای کاش این ساعت ها دیر بگذرند …

نماز صبح را می خوانم … به شدت خسته ام و خوابم می آید ! اما نمی توانم از حرم دل بکَنم !

ساعت ۷:۴۵ بیرون می آیم چون قرار است ساعت ۸ به مسجد کوفه برویم .

به موقع می رسم . همه جلوی درب هتل ایستاده اند و خیلی سریع سوار اتوبوس می شویم …

۲۰ دقیقه بعد می رسیم … اول به زیارت حرم میثم تمار می رویم … بعد هم به خانه ی حضرت علی (ع) …در کنار خانه حضرت اميرالمومنين عمارتي بزرگ قرار دارد که چيزي جز ديوارهاي خرابه از آن باقي نمانده و تنها مناره بلند آن نشان مي دهد که روزگاري در اين مکان جاه و جلالي برقرار بوده، آري اينجا منتسب به دارالعماره شهر کوفه است، همان مکاني که مسلم ابن عقيل بعد از خيانت کوفيان و دستگير شدن توسط خليفه وقت از بالاي آن به پايين انداخته شد و به شهادت رسيد.در و ديوارهاي شهر کوفه شده اند مصداق روزهاي تاريخ، امروز از کوفه و مردم خيانتکارش انگار خبري نيست از آن شکوه و جلال کوفيان هيچ چيز نمانده و اين نام و خاطره مسلم است که هنوز بر دارالعماره نفس مي کشد. 

و بعد راهی مسجد کوفه می شویم …

در مورد فضيلت هاي مسجد کوفه آورده اند که اين مسجد اعظم خانه آدم، نوح، ادريس، مصلاي ابراهيم، خضر، امام على و هزار پيامبر و هزار وصى بوده و يك ركعت نماز در آن معادل هزار ركعت نماز است. 

کفش هایم را به امانت به کفشداري مي سپارم و با سلام و صلوات از درب شمالي وارد مسجد اعظم کوفه مي شوم. اين درب، درب اصلي مسجد است و به باب الفيل شهرت دارد، البته پيش از اين به نام باب الثعبان شهرت داشته که يکي از کرامات حضرت امير را حکايت مي کند، ولي چون باب الثعبان يادآور کرامات حضرت علي بوده بني اميه نام آن را به باب الفيل تغيير داده اند.
مسجد اعظم کوفه همان جايي است که علي در محرابش به خون نشست در تاريخ و روايات آورده اند که مکان اين مسجد محل وقوف پيامبران زيادي بوده، اين مقام ها هر يک توسط نشاني در اين مسجد مشخص شده که زائران خود را موظف مي کنند آداب آن را به جاي آورند، مقام جبرئيل، مقام نوح، مقام ابراهيم، مقام اميرالمؤمنين، مقام امام سجاد و مقام امام صادق(عليهم السلام) از جمله مقاماتي هستند که هر يك نماز و دعاى مخصوص دارند.

از کاروان جدا می شوم … حال خرابی دارم … وقتی فکر میکنم در مسجد کوفه ایستاده ام گُر میگیرم … وجودم پر از نفرت می شود از کوفیان از ابن ملجم … اصلا از تاریخ حالم به هم می خورد …

یک گروه لبنانی را می بینم که بسیار مرتب در حال ورود هستند از نظمشان خوشم می آید از مسئولشان سوالی می پرسم و او مرا دعوت میکند که همراه گروه آنان اعمال مسجد کوفه را انجام دهم . خیلی خوشحال می شوم ! به هر حال از هر کدام از برکات رشته ی تحصیلی ام که بگذرم همین مرا بس که باعث شده این زبان عربیمان رشد چشمگیری داشته باشد و در اینجا مشکلی نداشته باشم از فهم عربی صحبت کردن مرشد لبنانی ها و رئیس کاروانشان !

ساعت ۹:۱۱ صبح اعمال را شروع میکنیم … و مرشد خیلی زیبا و خیلی کامل توضیح هر مقامی را می دهد … مرد میانسالی است حدود ۴۵ ساله که اطلاعات بسیار دقیقی دارد هم از تاریخ و هم از آیات قرآن و ادعیه ی هر مقامی را از بهر است !!!

يکي  از مقام هاي مسجد اعظم کوفه مقام بيت الطشت است، که داستاني درباب يکي از قضاوت هاي جالب حضرت علي(ع) دارد و دکة القضا، مکاني است که حضرت علي (ع) در آن مي نشستند و به امر قضاوت مي پرداختند. ! مرشد شروع میکند و داستان آن دختر عرب و قضاوت حضرت علی را بیان میکند … این داستان را وقتی بچه بودم از مادر بزرگ مرحومم شنیده بودم اما انگار لبنانی ها بار اولی بود که می شنیدند و با تعجب خاصی بعد از تمام شدن داستان الله اکبر می گفتند !

در صحن بزرگ مسجد که با کفپوش مرمر سفيد فرش شده مكانى حوض مانند وجود دارد که به گفته تاريخ دانان محل تنوري است که در زمان نزول عذاب براي قوم نوح از آن نقطه آب جوشيده و تمام زمين را فرا گرفته است و در پايان عذاب در همين مکان يعني مسجد کوفه کشتي نوح به زمين نشسته است.

مرشد توضیح می دهد و بعد می پرسد که کسی آیاتی که در باره کشتی نوح و حوادث رخ داده در آن لحظه است را میداند !؟ لبنانی ها که حدود ۱۵ نفر هستند سکوت میکنند !!! من دستم را بالا می برم ! مرشد می خواهد که آیات را با صدای بلند برای بقیه بخوانم !

من هم می خوانم :

بسم الله الرحمن الرحیم

حَتَّى إِذَا جَاء أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيهَا مِن كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَأَهْلَكَ إِلاَّ مَن سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلاَّ قَلِيلٌ (۴۰) وَقَالَ ارْكَبُواْ فِيهَا بِسْمِ اللّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ (۴۱) وَهِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبَالِ وَنَادَى نُوحٌ ابْنَهُ وَكَانَ فِي مَعْزِلٍ يَا بُنَيَّ ارْكَب مَّعَنَا وَلاَ تَكُن مَّعَ الْكَافِرِينَ (۴۲) قَالَ سَآوِي إِلَى جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْمَاء قَالَ لاَ عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ إِلاَّ مَن رَّحِمَ وَحَالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكَانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ (۴۳) وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِي مَاءكِ وَيَا سَمَاء أَقْلِعِي وَغِيضَ الْمَاء وَقُضِيَ الأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَقِيلَ بُعْداً لِّلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (۴۴) وَنَادَى نُوحٌ رَّبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابُنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ (۴۵)

سوره هود

نمیدانم یه هو از کجا انقدر اعتماد به نفس پیدا کردم که در بین کسانی که نه می شناختمشان و نه هم زبانم بودند دستم را بالا بردم و این آیات را خواندم !!!

می رسیم به قسمت اصلی مسجد ! همانجا که محراب شهادت امام علی علیه السلام است … مرشد شروع می کند به خواندن مناجات امیر المومنین در مسجد کوفه … و من مثل مرغی پر کَنده …

داخل آن قسمت از مسجد می شوم … خیلی خلوت است … صدای گریه ام سکوت مسجد را می شکند … نزدیک محراب می روم … نمی دانم چه بگویم از احساس آن موقع ام ! گریه با صدای بلند … خیلی بلند …

.

.

بعد از اتمام اعمال مسجد کوفه به زیارت حرم مسلم بن عقیل می روم  جایگاه زیارتی  ديگري که در اين مسجد واقع شده مقبره مختار ثقفی است، کسي که به خونخواهي حضرت امام حسين (ع)بعد از واقعه عاشورا بلند شد و به شهادت رسيد.مکان حرم اين بزرگواران در طرف شرق مسجد قرار دارد،  چقدر زیارتنامه ی مختار شیرین است ! چند بار می خوانمش و هر بار مزه ی شیرین کلمات زیارت نامه اش را بیشتر حس میکنم …

روبه روی حرم مسلم با فاصله ای حدود ۵۰ متر حرم هانی بن عروه قرار گرفته … در این فضا که قدم می زنم تمام قسمت های کتاب قصه کربلا تووی ذهنم مرور می شود …

ساعت حدود ۱۱:۴۰ است . از حرم هانی که بیرون می آیم دوباره می روم مسجد نزدیک محراب ضربت خوردن حضرت علی … چقدر با صفاست این مسجد … یاد اعتکاف می افتم … چشم هایم را می بندم و یک نفس عمیق می کشم و آرزو میکنم که ای کاش می شد یک بار با دوستانم اینجا معتکف می شدیم … یاد دل آرام می افتم که چند سال پیش در اعتکاف ماه رجب دانشگاه با هم دوست شدیم و حالا یکی از بهترین دوستانم هست ! می نشینم گوشه ای و سعی میکنم خوب نگاه کنم تا تصویر اینجا برای همیشه در ذهنم بماند … روی دیوار های مسجد کوفه نزدیک سقف اشعار عربی ای نوشته شده که بسیار زیباست یک قسمت از اشعارش هنوز یادم مانده :

یا سید الشهدا            خامس اهل الکسا

علی عظیم البلا          نالک فی کربلا

طول الزمان بکایی        والهفتنا یا حسینا

یا سید الشهدا

فضی ایا نفس فضی     فضی ایا عین فضی

مولاک مقتول بیض       من ظلم ضد بعض

شر العدی اللعناء         والهفتنا یا حسینا

یا سید الشهدا

ابکو فهذ الرسول          یبقی و هدی البتول

وذا ابوه الجلیل             وذا اخوه النبیل

فی زمره الانبیا            والهفتنا یا حسینا

یا سید الشهدا

و صدای اذان ظهر مرا از حال خودم در می آورد … وای !!! اینجا مسجد کوفه است ! یکی از همان ۴ مسجد با فضیلت ! اینجا جای قدم های علی مرتضی است … اینجا یکی از همان جاهایی است که می شود نماز را کامل خواند ! و خدا مقدر کرده برای من امروز را که در این گوشه ی مقدس زمین نماز ظهر و عصرم را بخوانم … و پیش نماز تکبیره الاحرام میگوید …

بي بهانه ها

 1 نظر

شوق دیدار 4

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

ساعت ۲ نیمه شب است . نشسته ام روبه روی حرم و انتظار میکشم تا درب حرم را باز کنند … محمد طاهری گوش میدهم … همان نوحه معروف و دلنشینش را که سالها پیش برای حضرت علی خوانده است … من هم زیر لب می خوانم : اول مظلوم یا علی … اول مظلوم یا علی …

هیچ نوحه ای به اندازه ی این اول مظلوم  ِ محمد طاهری  جگر سوز نیست برای مولا !

نزدیک اذان درب های حرم را باز میکنند و باز همان صف طولانی و زجر آور تفتیش …با زحمت بسیار و کلی معطلی وارد حرم می شوم … این مدت تمام ترددم از درب مسلم بن عقیل بوده تا وقتی وارد می شوم در مقابلم ایوان طلای بی مانندش را ببینم … و هر بار که وارد شدم و ایوان طلا را دیدم پاهایم سست شده از حرکت و دست هایم یخ کرده و قلبم بالا و پایین پریده !

در قسمت غربی حیاط می نشینم … صدای اذان می پیچد تووی صحن … به حرم نگاه میکنم … به کبوتر ها … به کاشی کاری ها … از زاویه ای که نشسته ام گنبد مشخص نیست اما پنجره کوچکی رو به رویم هست که حرم از آنجا دیده می شود !

نماز صبح را می خوانم و می روم داخل برای زیارت … حرم خلوت است … کنار ضریح می ایستم و نماز امیرالمومنین را می خوانم … با هیچ توصیفی نمی شود شیرینی نماز امیر المومنین را در حرم خودش بیان کرد … انقدر شیرین است که حاضری هر چه از عمر خدا برایت رقم زده همان جا بستاند و این روزها برایت تبدیل به خاطره نشود !

ساعت ۸ قرار است که به مسجد سهله برویم . به هتل می آیم تقریبا همه جمع شده اند . حرکت میکنیم به سمت مسجد سهله … راه زیادی نیست و ده دقیقه بعد به مسجد سهله میرسیم … اینجا هم مثل سایر جاها صف طولانی تفتیش و به امانت سپردن موبایل و دوربین اعصابم را خرد می کند .

جلوی درب مسجد سهله می ایستم … همه اعضای کاروان داخل می شوند اما جریان ها و حکایت هایی که من از مسجد سهله شنیده ام پاهایم را سست میکند از قدم بر داشتن … تمام حکایاتی که از مسجد سهله شنیده ام یک هو به ذهنم می ریزد : امام زمان (عج) پس از ظهورشان اینجا را خانه ی خود قرار می دهند … اینجا همان جایی است که آسد علی آقای قاضی و بسیاری دیگر از علما هر گاه می خواستند به محضر امام عصر برسند چله می گرفتند و حضرت را میدیدند … اینجا یکی از همان ۴ مسجدی است که فضیلت و شرافت بسیار دارد و اعتکاف در آن ها تاکید شده !

همه ی این فکر ها تووی ذهنم دلیلی می شود بر اینکه نگاهی به خود ِ سرتاپا گناهم بیندازم و شرم داشته باشم از حضور در چنین مکانی …

خیره به درب ورودی مسجد بودم و غرق در همین افکار که ناگهان صدای رئیس کاروان رشته افکارم را پاره میکند : دخترم پس چرا معطلی !؟

نمیدانم در جواب سوالش چه باید بگویم !!! اصلا نمی توانم حرفی بزنم … سرم را پایین می اندازم … بسم الله می گویم و وارد می شوم …

وارد بهشتی که خیلی وصفش را شنیده  و شرحش را در کتابهای مختلف خوانده بودم !

وارد بهشتی که آرزو داشتم ای کاش من هم می توانستم در آن چهله نشینی کنم !

میان مسجد مقام امام صادق است و اطراف آن هم پرا از مقام پیامبران و گوشه ای از آن هم مقام امام زمان (عج ) قرار دارد …

از کاروان جدا می شوم و به تنهای می روم و نماز هر مقام را می خوانم … به مقام امام زمان (عج ) می رسم … ضریح کوچکی هم آنجا هست و نور سبزی که آن قسمت را از سایر جاهای مسجد متمایز ساخته … نمیدانم چرا در این گوشه ی مسجد یاد مسجد شجره می افتم ! اصلا شباهتی بین اینجا و مسجد شجره نیست اما حال اینجای من خیلی شبیه حالی است که در مسجد شجره و هنگام اولین احرامم در سن ۱۸ سالگی داشتم !

احساس میکنم از کنار این ضریح کوچک به خدا خیلی نزدیک ترم … دست میگذارم روی رگ گردنم … باز هم خدا را نزدیک تر حس میکنم حتی از رگ گردن !!! کنار این ضریح کوچک و در این مقام بزرگ انگار خود ِ خدا را حس میکنی … یک حس ِ متفاوتی که شیرینی خاصی را به اشک های شورم می دهد …

دلم برای آن تیکه مداحی ترکی که جمعه ها تلویزیون برای امام زمان پخش میکند تنگ شده … آن طرف تر ِ ضریح یک آقایی با صدای سوزناکی شعر اباصالح التماس دعا را زمزمه می کند …این شعر را بلدم ٬ من هم با او تووی دلم می خوانمش…

مسجد ساکت است و تنها صدایی که می آید صدای جیک جیک گنجشک هاست !

اعمال کاروانیان که تمام می شود پرچم رئیس کاروان بالا می رود و من هم ناچارم که به دنبال پرچم از مسجد خارج شوم … اما دلم نمی آید … این جور مواقع همیشه فکر می کنم زندگی جبر است ! جبر !!!

سوار اتوبوس می شویم … پایم به شدت درد گرفته … از برکت همان پیچ مبارکی که روز اول ورود به نجف خورده و راه رفتن روی سنگ های سرد مسجد سهله و نماز های پی در پی دردش را بیشتر کرده … و توی اتوبوس مجال خوبی است که باز با تکه پارچه ای ببندمش تا شاید دردش را کمتر حس کنم !

اتوبوس حرکت میکند و چند دقیقه بعد روبه روی مقام کمیل می ایستد .

باز هم از کاروان جدا می شوم و به تنهایی وارد حرم کمیل می شوم . راجب کمیل و وفاداری هایش چیز های بسیاری شنیده ام اما از همه ی آنها همین یکی برای من بس که از عاشقان حضرت علی (ع) بوده و از یاران نزدیک ایشان و این خود مهم ترین دلیلی است که عاشق کمیل باشم ٬ مثل علاقه ای که به مالک اشتر دارم !

یک حرم بسیار زیبا  که تقریبا روی بلندی قرار دارد و یک ضریح کوچک اما با صفا . به شدت پای چپم درد میکرد اما یکی از دوستان(!) سفارش کرده بود که در حرم کمیل برایش نماز بخوانم … نماز را که می خوانم به حیات می آیم . کاروانیان که اکثرا خانوم های سن بالا هستند ولو شده اند روی پله های حرم و همه از درد پا و کمر و اعمال زیاد مسجد سهله می نالند و از رئیش کاروان می خواهند که نیم ساعتی وقت بدهد تا در حرم کمیل استراحت کنند … خنده ام میگیرد از این وضع اما خوشحال می شوم و به کنار ضریح با صفای کمیل بر میگردم … در داخل صحن کمیل  هم قبرهای زیادی وجود دارد که بعضی از آنها مربوط به علما و بزرگان نجف است… این توقف نیم ساعته فرصت خوبی بود برای بودن در کنار حرم کمیل و قدم زدن در صحن او و فاتحه خواندن برای علمای مدفون در آنجا …

بي بهانه ها

 

 نظر دهید »

شوق دیدار 3

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

ساعت 2 نیمه شب است … راهی حرم می شوم درب های حرم را تا وقت اذان صبح باز نمیکنند … پشت درب می نشینم و دستم را میگذارم روی قلبم … دیشب فقط تونستم برم جلوی ایوون طلا ! اما الان می خوام برم نزدیک ضریح …

درب ها رو باز میکنند و جمعیت زیادی هم پشت درب ها ایستادن که به قول عربا باید تفتیش بشن !

صف تفتیش هم طولانی !!!!! خلاصه از اون مرحله رد میشم و وارد حرم میشم … باز سردم میشه … دستام یخه یخه … آروم آروم می رم جلو … وووووووووای که این قلبم کارمو سخت میکنه بسکه بالا پایین می پره !

از درب ورودی می رم توو … یه عطر خیلی آشنا … یه فضای خیلی آشنا تر … از کنار نرده ای که برای ورود گذاشتن می رم توو به آستانه ی در که می رسم سرمو میارم بالا … وای …!!!

هیچ وقت باورم نمیشد به این لحظه برسم … میرم نزدیک ضریح … دستامو تا جایی که می تونم باز میکنم و ضریح رو بغل میکنم …می چسبم به ضریح … نمیشه وصفش کرد که چقدر شیرینه این بغل کردن … نمیشه وصف کرد  …

سرمو میذارم روی ضریح و چشمام رو می بندم و نمیدونم این چشمه ی اشک از کجای بین دوتا پلکام می جوشه و میاد بیرون … اولین باره که انقدر بی صدا گریه میکنم ! انقدر بی صدا که خودمم صدای گریه خودمو نمی شنوم … یاد همه ی 13 رجب ها … یاد تمام عید غدیر ها … یاد تمام ماه رمضون ها …

زبونم بند اومده … من که این همه حرف آماده کرده بودم وقتی میرم دمه ضریح بگم … حالا هیچی یادم نمیاد … فقط یه عبارت توو ذهنم  می چرخه … ولایمکن الفرار من حکومتک !

شک ندارم که بهترین و شیرین ترین لحظه زندگیم همون موقه بود که ضریحش رو بغل کرده بودم و سرم رو گذاشته بودم روی شبکه هاش … از همه ی شیرینی های زندگیم شیرین تر بود حتی از وقتی که خونه ی خدا رو بغل کرده بودم …

.

.

.

بعد از نماز صبح یه دوری می زنم اطراف حرم و بعدم سریع یه کروکی از حرم میکشم ! از چند نفر سوال میکنم راجبه مزار علمایی که تووی حرم دفنن اما هیچ کسی با حوصله جوابمو نمیده ! از درب خروجی میام بیرون و همینطور گیج به اطراف نگاه میکنم … سعی میکنم حرفای دل آرام یادم بیاد که خیلی وقت پیش داشت برام توضیح میداد شیخ عباس قمی کدوم زاویه حرم دفنه ! اما کار سختیه ! خادمی که جلوی درب خروجی ایستاده ازم می خواد که سریع حرکت کنم ! منم تا می بینم که فارسی بلده میرم سراغش … نقشه ای رو که از حرم کشیدم نشونش میدمو ازش می خوام کروکی تمام علمایی رو که تووصحن حرم امیرالمومنین دفنن رو برام بکشه ! اولش تعجب میکنه ولی وقتی می بینه من خیلی جدی وایسادم جلوش بنده خدا شروع میکنه به کشیدن و توضیح دادن ! دستش درد نکنه انصافن مشتی برام کروکی کشید .

1-      مقبره علامه حلی و آیت الله سید مصطفی خمینی و شیخ محمد اصفهانی تووی ایوون طلا

2-      مقبره مقدس اردبیلی

3-      مقبره شیخ جعفر شوشتری

4-      مقبره شیخ انصاری –بحرالعلوم

5-      مقبره شیخ اسد الله شفتی و آیت الله خلخالی

6-      مقبره شیخ عباس قمی و محدث نوری

7-      مقبره آیت الله نائینی

8-      مقبره سید ابوالحسن اصفهانی

9-      مقبره آخوند خراسانی

10-   مقبره آیت الله خویی

11-   مقبره شیخ طوسی

12-   مقبره سید کاظم طباطبایی صاحب کتاب عروه الوثقی

13-   مقبره آیت الله حکیم ( خارج از صحن )

طبق کروکی راحت همه این مقبره ها رو پیدا میکنم و بیشتر از همه شون سر مزار شیخ عباس قمی صاحب کتاب مفاتیح الجنان کیف میکنم ! عجب آدم پر برکتی بوده این شیخ عباس ! خوش به حالش .

به ساعتم نگاه میکنم ، 11 ظهر شده … به شدت خوابم گرفته اما چیزی تا نماز ظهر نمونده … توی صحن راه میرم تا اذان ظهر رو بگن و نماز ظهر رو توو حرم بخونم …

بي بهانه ها

 نظر دهید »

شوق دیدار 2

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

یک صبح متفاوت ! زیر آسمانی که قشنگ تر از همه جاست ! کوله ام را بر میدارم و سوار اتوبوس می شوم … جاده آشناست … شبیه جاده ی فکه … شبیه جاده ی طلاییه … قلبم شدید بالا و پایین می پرد … بغضم میگیرد … یاد شعرهای دسته جمعی اردوهای جنوب می افتم : کجایید ای شهیدان خدایی … اتوبوس در نوبت گذر از مرز ایستاده … خدایا بالی بده مرا که پر گشایم … بالی بده که آرامش سینه ام شود … بگذار نماز جعفر بخوانم … الله اکبر …

اصلا متوجه عبور از مرز نمیشوم … به خودم که می آیم می بینم که  روبه رویم پایانه مرزی مهران است ! دلم تنگ می شود برای مادرم اما مجالی نیست تا بتوانم زنگ بزنم … پاسبورتم را برای چک شدن به مامور میدهم … صدای کوبیدن مهر روی پاسبورت رشته افکارم را پاره میکند … مامور لبخند می زند و التماس دعا میگوید … سه چهار متر آنطرف تر یک سالن دراز که کنارش کلی ساک و چمدان است حسه غربتی عجیب به من میدهد … باز هم دلم برای مادرم تنگ می شود … بعد از کمی انتظار همه ی اعضای کاروان می آیند و می رویم تا سوار اتوبوس های عراقی شویم …

نمیدانم چرا اما یک بغض عجیبی گلویم را چنگ میگیرد … اولین بارم نیست که تنها سفر میکنم اما اولین بار است که اینقدر دلم برای مادرم بی تاب شده … آیت الکرسی می خوانم .. به خودم میگویم شاید برگشتی نباشد … خودت را از تعلقات رها کن … برای او باش … تنهای تنها برای او …

اتوبوس حرکت میکند … قصه ی کربلا همراه جدا نشدنی ام است . گاهی که از خواندن خسته می شوم ام پی تری را روشن میکنم و دلم را می سپارم به هیئت … همه خوابیده اند ساعت حدود 2 ظهر است  که اتوبوس برای نماز و ناهار نگه میدارد … مثل جت پیاده می شوم و زودتر از همه نمازم را می خوانم و 20 دقیقه ای قدم می زنم تا همه کاروان آماده شوند … رئیس کاروان که پیر مرد مهربانی است می آید کنارم و می پرسد : بار اولت است ؟ سرم را به اشاره تکان می دهم . می خندد و می گوید هر کاری داشتی بیا به خودم بگو بابا ! حرفش آرامم میکند ، نمیدانم چرا ! اما از نگرانی هایم کم میکند .

دوباره سوار اتوبوس می شویم و مناظر همراه ما می دوند … خسته می شوم از سکوت اتوبوس از کتاب خواندن هم … سرم را می گذارم روی شیشه و سوره انسان را آرام زمزمه می کنم … پیر زن کناری متوجه می شود سرش را میگذار روی شانه ام و می گوید بلندتر بخوان دخترم بذار من هم بشنوم … خجالت می کشم اما چشم هایم را می بندم و بلندتر می خوانم .هوا کم کم تاریک می شود …ساعت 9 شب است … از شدت تپش قلب از خواب می پرم … دو ساعتی است که خوابیده ام گویا !

چه اضطرابی وجودم را گرفته … بلند می شوم … از ریس کاروان می پرسم کجاییم !؟ می گوید یک ساعت دیگر می رسیم به نجف !!! تمام وجودم مثل قطره اشکی می شود و بی تاب برای فرو افتادن … چشم می دوزم به تاریکی جاده … یاد تمام ماه رمضان هایی می افتم که از عشقش بی تاب بک یا علی می گفتم … یاد تمام عید غدیر ها … یاد تمام اعتکاف های 13 رجب …

همه خوابند …ساعت 10 شب است … وارد نجف شده ایم …از دور گنبد زیبایش را می بینم … نفسم حبس می شود … بغضم می ترکد و بلند می زنم زیر گریه … از آن گریه هایی که دوست ندارم هیچ وقت تمام شود …

باید از خیابان تاریک و خاکی ای رد شویم تا به هتل برسیم  … جای کثیفی است … هم تاریک ، هم بد بو ، هم پر از پستی و بلندی …به زیبایی هر چه تمامتر پایم پیچ می خورد … یک لحظه تمام وجودم پر از درد می شود … چقدر صبوری کردن سخت است در برابر درد !!!

به زحمت خودم را به هتل می رسانم و وسایلم را میگذارم و آماده می شوم برای رفتن به حرم … رئیس کاروان با نگرانی میگوید که تنها نروم ! اما این دل بی تاب نمی گذارد که بمانم … تنها راه می افتم … ساعت 11 شب است و خیابان منتهی به حرم خالی از آدم ! آیت الکرسی می خوانم و می روم … از سه تا ایستگاه تفتیش بانوان میگذرم و به آستانه حرم می رسم … زاویه ایست که خوب گنبد مشخص نیست . جلوتر می روم … از درب مسلم بن عقیل وارد می شوم … چشم هایم را می بندم و قدم بر میدارم …

سوز عجیبی به صورتم می خورد … یخ کرده ام … انقدر سردم شده که به سختی چادرم را کنترل می کنم … می ترسم چشم هایم را باز کنم … می ترسم از دیدن آن همه ابهت سنگ کوب کنم و نتوانم شیرینی دیدارش را بچشم … نمیدانم به کجا رسیده ام … اطرافم صدای دعا و مناجات می آید … همه در حال خواندن دعا هستند … می ایستم سرم را بالا می آورم … توکل می کنم به خدا و چشم هایم را باز میکنم …

اینجا فقط اشک است که حرف میزند …

اینجا فقط گریه است که خود نمایی میکند …

اینجا حرم عشقی است که سالهای سال بی صبرانه آرزویش را داشتم

اینجا تمام دارایی من ٬ محبت توست

اینجا تمام هستی و زندگی من دیدن توست

اینجا محرم و نامحرم را نمیشناسم که آرام گریه کنم …

اینجا خویشتن داری ندانم که فریاد نکشم …

اینجا هیچ نمیدانم جز عشق …  جز تو  …

بي بهانه ها

 نظر دهید »

شوق دیدار1

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

به منظره ها نگاه میکنم و گه گاه تابلوهای کنار جاده را می بینم … حس آشنایی دارم مثل سفرهایم به جنوب ! انگار جاده را می شناسم … علامت ها را و اسم شهر ها را … یادش بخیر سفرهای جهادی و اردوهای جنوب …

 

کتاب قصه ی کربلا را از کوله ام بیرون می آورم …جلد هفتم … فصل دشمنان …

عمر سعد تیری به سمت سپاه امام حسین پرتاب کرد و به سربازانش گفت : ” برای من پیش امیر شهادت بدهید که اولین کسی بودم که تیر پرتاب کردم .”

بعد تیر اندازان سپاه عمر سعد تیر باران را شروع کردند . آن قدر تیر پرتاب کردند که هیچ یاری از امام حسین بی نصیب نماند . امام به یارانش گفت : ” خدا رحمتتان کند . بلند شوید به سمت مرگی برویم که چاره ای از آن نداریم . این تیر ها پیک های این قوم هستند برای شما .”

و جنگی که امام دوست نداشت شروع شد …

اتوبوس هم چنان حرکت می کرد و من هم چنان می خواندم … کم کم خورشید پشت کوه ها قایم شد و خواندن در نور کم اتوبوس برای چشم های من سخت !

پیر زن با صفایی کنارم نشسته بود که با تمام پیرزنهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشت !!!

خیلی بشاش و بذله گو ٬ شیرین زبان و اهل دل ! هم صحبتی با او برایم یادآور خاطرات شیرین زبانی های مادر بزرگه مرحومم بود …

همدان برای نماز و شام توقف داشتیم …و بعد دوباره حرکت اما این بار همه ی چراغ های اتوبوس خاموش بود … جاده پر پیچ و خم و تاریکی داخل اتوبوس باعث میشد که راحت تر مناظر بیرون را ببینم … همه خواب بودند اما من یک حس شیرین همراه با دلهره داشتم که اجازه نمیداد پلک هایم را روی هم بگذارم ! اینجا بود که درود فرستادم بر روان پاک مخترع ام پی تری پلیر که من را از سکوت و تنهایی نجات داد !

تمام روضه هاو سینه زنی های محرم امسال هیئت را ریخته بودم روی ام پی تری …

سکوت سرنشینان اتوبوس ٬ تاریکی هوا ٬ و حال بارانی من زیباترین بستر بود برای گوش دادن نوحه و سینه زنی …

سرم را گذاشتم روی شیشه اتوبوس ٬ سوز عجیبی به صورتم می خورد …

ساعت ۳:۲۰ نیمه شب رسیدیم به مرز مهران . پیاده شدیم و به محل اسکانی که از قبل تدارک دیده شده بود رفتیم … باز همه راحت خوابیدند اما من هم چنان بیدار !

آسمان مهران چقدر با آسمان تهران فرق داشت ! ستاره های بیشتری داشت و هوای خنک تری ! و انگار لحظه های شیرین تری …

حیف بود که آن لحظه های ناب به خواب سپری شوند … به حیاط آمدم و مشغول قدم زدن … انقدر هوا دلچسب  بود که متوجه گذر زمان نشدم و صدای اذان مرا به خودم آورد که صبح شده !!!

بي بهانه ها

 نظر دهید »

این صدای تپش قلبم نیست/در حسینیه دل سینه زنیست

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

 

 از روزی که حسینیه مان را سیاه پوش کردند عطر عجیبی همه جا را پر کرده! (این رو واقعنی میگما…!)

 دیوانه ام میکند…

 .

 .

 ثانیه شماری میکنم برای خادم الاربابی … و باز هم حس تشویش و اضطراب این روزهای سال که آیا میشود که بشود؟!

  


  روضه نوشت:

 داد زد  هــــــــــا… سر از این خاک کجا بردارد؟/ کیست آیا قدمی سمت خدا بردارد؟/ خیمه زد روی پدر رو به جماعت پرسید  / یک نفر نیست که بابای مرا بردارد؟/ یک نفر نیست از این جمع قدم بگذارد/ و بیاید سر بابای مرا بردارد؟/ یک نفر نیست که مردی کند و برخیزد/ حجم این داغ بزرگ از دل ما بردارد/ یک نفر نیست به این مرد بگوید نامرد/ تا دلش بشکند از حنجره پا بردارد؟/ کسی از بین شما داغ برادر دیده ست؟/ یا کسی با دل من داغ برابر دارد؟/ آفتاب از نفس افتاد و جماعت رفتند/ خیمه زد روی پدر خیمه که تا بردارد…   

 
بقلم بانو سادات

 1 نظر

رقعه

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

حضرت واجب الوجود بالذات
سلام علیکم
بدون مقدمه چینی و تضییع وقت آن درگاه ربوبی عارضم که :
در پی آمدن روزها و شب ها و چرخیدن این کره ی خاکی که حسب الامر شما طواف حریم نورانی و کهکشانی میکند عید غدیر هم سپری شد و دیگر همه ی دلها ” یا مقلب القلوب ” سر داده اند . 
پیرو تغییرات تقویم و به حسب نزدیک شدن به آخرین اوراق نجومی ثبت شده بر دل تقویم قمری بر آن شدیم تا از درگاه عدالت گسترتان تقاضا کنیم که هرچه سریعتر ما را به محرم الحرام برسانید که حال روحی مان شدید منقلب است و قالب تن بسی کوچک و تاب این همه انتظار کشنده است جسمی را که صد البته شما بیشتر واقفید بر اوضاع و احوالش . لیکن بدان دلیل که این توده ی به هم پیچیده ی سراسر عضله ای که بر محور چهار حفره تعبیه اش نموده اید وبطن ودهلیزش نامیده اید چنان این روز ها به خود می پیچد و خون می تراود که ترسم رشته رشته شود و نرسد به بیرق سیاه حسین . 
علاوه اینکه ٬ چنان این بافت عضلانی سوزش را به غایت رسانیده که تاب وتوان مان را از کف داده ایم و نمیدانیم بر طبق کدامیک از قوانین شیمیایی و فیزیکی این تغییر واستحاله صورت می گیرد که نه دودی بر جای دارد نه خاکستری اما همچنان می سوزد و می سوزاند و علاجی ندارد مگر ” مجلس” حسین .
خواهشمندیم این چند روز الباقی را به مدد قوه ی  ” مدبرالیل و النهار ”  بودنتان بر ما سپری گردانید
باشد که ما زیر بیرق حسین رستگار شویم .
وصلی الله علی الباکین علی الحسین


   +
 

بقلم بانو طهورا ابیان

 1 نظر

به نيت حضرت مسلم

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

به نام خدا                                                                       

 

شب دوم                                                                                                                                        

 

سلام ايزد منان،سلام جبرائيل                                                                                                                

 

سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل                                                                                                               

 

فراز بام سلام امام دادي و گفت                                                                                                                

 

ميان لجه اي از خون ،جواب،شاه قتيل                                                                                                         

 

چرا پيك امام ،مسلم نام داشت؟چرا نام او علي ،زبير ،زيدو… نبود؟آيا باور كنيم كه اين اتفاقي بيش نبود كه نام فرستاده ي امام ،مسلم بن عقيل بود؟                                                                                                                                           

 

من نمي خواهم اين طور فكر كنم .چرا پيك حسين (ع) در زماني كه او به سوي كربلا مي رود،مسلم نامي باشد؟چرا او را مسلم مي خوانند ،داراي سلام و تسليم ،اسم فاعل از ريشه ي سلم ،يعني سليم ومسلمان وفرزند عقيل!عقيل ،صفت مشبهه از ريشه ع ق ل ،بسيار عاقل! اين چه مسلماني است كه زاده ي عقل است و تسليم محض  بودنش با عقل مي خواند؟آيا اين اتفاق است كه سفير حسين(ع)بار معنايي چنين نام هايي را اتفاقي با خود به همراه بكشد؟مسلم خود نشانه شناس بود ،ور نه قدم به اين راه نمي گذاشت،ورنه پسرش را در كاروان امام به وديعه نمي نهاد تا اگر خود به پيشواز كربلا ميرود ، ذخيره اي در كارزار عاشورا گذاشته باشد.مسلم نشانه شناس بود،ورنه زبان آب را نمي فهميد.آن هنگام كه در چند قدمي هجرت بود و لبان خشكيده اش طلب آب داشتندو مسلم آب خواست…پيش از آنكه آب بنوشد كاسه آب به خون چهره اش آلوده شد و مجبور به تعويض آب شدند و دوباره و دوباره كه مسلم صداي آب را شنيد،دنيا كور وكر بودو مسلم شنيد و ديد كه آب، خود را بر او حرام ميداند،آب، بوي حسين(ع)را از ا و مي شنود وتاب نمي آورد كه حسيني باشي و آب خوش از گلويت پايين برود،هنوز كارواني به نينوايي نرسيده تا آب بر آنها ببندند،هنوز لب تشنه سر از كسي نبريده اند اما آب ميداند و مي خواهد حسينيها پيش از كربلا و بعد از كربلا بر همان شيوه ي مولايشان با آب تا كنند تا از مولايشان پيشي نگيرند،پيش از از كربلا و پس از كربلا ،كه آب،از  ازل به اين خاندان تعلق داشت و مگر نه اينكه كه مهر مادر مولا آب بود ومحرم شام هاي تنهايي مرتضي علي(ع) آب كه در عمق چاه خفته بود…آري اين سيطره ي كدام عهد و پيمان است كه زمان و زمين بر وفاي به آن اصرار دارند و هم عهدانش را ياري مي كنند تا بر آن پايدار باشندو مسلم از كدام چشمه نوشيده كه اين محبت او را اين چنين مي پرورد؟

 

محبت، آدمي را قرباني مي كند ، ميكشد و شهيد مي كند.شهيد محبت سر و صدايي ندارد .كسي شمشيري نمي بيند ،صدايي نمي شنود.محبت انسان را خيلي  مخفي شهيد مي كند، آن چنان مي كشد كه صدايي در نمي آيدو اين شيريني ولايت و محبت است(1)

 

خوشا به حال مسلم و مسلم ها كه حسرتي در از دست دادن لحظه هاي تصميم گيري نمي خورندو اين عالم است كه مي خواهد با آنها در وفاي به عهدشان شريك باشد                                                                                                                    

(1)بر گفته از كتاب طوبي محبت –حاج محمد اسمعيل دولابي-جلد يكم –انتشارات محبت1382               
بقلم بهاره بهنام نیا            

 نظر دهید »

آزادمرد

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

منم آن خس ،كه سنگ فتنه را در راهتان هشتم 

 

 كنون باز آمدم زانسان كه هستم،خاكم و خشتم… 

 

 -نه حر 

 

 -سلطان عالم گفت - 

 

 تو، آزاده اي ، مردي

 

 به راهت چشم حسرت داشت عالم  

 

 تا كه برگردي… (1) 

 

 

 

اگر از شما مي پرسيدند در واقعه ي عاشورا دوست داريد جاي كدام يك از ياران  امام باشيد،چه پاسخ مي داديد؟من مي گفتم :حر . شايد چون احساس مي كنم بالذات به او نزديك ترم .در دو راهي هاي زندگي  نميدانم كدام سو بوده ام ،آيا حسيني(ع) بوده ام يا دستمايه ي خوش رقصي براي  لشگر آن سو نيز نصيبم شده؟!نمي دانم از آنچه خواسته ام تا آنچه بدست آورده ام چقدر فاصله بوده…و همه ي اين ندانستن ها مرا نمي ترساند چون مي خواهم حر باشم .جايي براي بازگشت در پايان راه داشته باشم و بيش از آن اينكه او _ صاحب ومولايم_ منتظرم بوده ،پيش از آنكه من به فكر اين راه باشم!                                                       

 

 عاقبت به خيري بهترين دعايي است كه مي توان در حق كسي كرد،اما در خود آدمي بايد چيزي ،گوهري، جوهري باشد تا جذبه ي آن نگاه و قند آن كلام او را باز گرداند.                                                                                                             

 

 آن گوهر چيست ؟آيا آن گوهر همان آزادگي نيست؟آيا آزاده بودن –كه در كلام مبارك حضرتش در دشت كربلا خطاب  به لشگر دشمن بر آن اشاره رفت- همان سر نهان نيست كه با تمامي پيچ و خم هاي زندگي مانع از پستي و ذلت انسان است وجايي، عزت او را به خودش باز مي گرداند؟همان خلوصي كه در عرفان از آن به عنوان كليد دست يابي به همه چيز از آن ياد مي كنند و نبودش را به معناي پوچي راه هاي رفته ونا كامي ها مي دانند.                                                                                        

 

 آزاده – حر- بودن شيرين است.،شيرين است كه صاحبت،استادت ،بزرگت بر تو دلسوز تر از تو بر خود باشد و شيرين تر از آن   لياقت شاگرد است بر دريافت اين دلسوزي…                                                                                                 

 

 مي داني بيش از هر چيز  در حضرت حر چه چيز را دوست دارم ؟ اينكه در برابر امام(ع) اول به ادب از مادر مهربانش زهراي اطهر(س) ياد كرد و شايد اين خرج وفا وعرض ارادت راز عاقبت به خيري حر بود…خدايا عاقبتم را چون حر،ختم به خير فرما به همان حلاوت…                                                                                                                                     

 

 حسين آمد و آزاد از يزيدت كرد       خلاص ،از قفس وعده و وعيدت كرد

 

 به دست و پاي تو بار چه قفل ها كه نبود          حسين آمد و سرشار از كليدت كرد 

 

 نصيب هركس وناكس نميشود ،اين بخت               قرار بود بميري ،خدا شهيدت كرد(2)

 

 

 

بهاره بهنام نيا

(1):مجلس حر بن يزيد رياحي-علي معلم دامغاني-انتشارات سوره مهر_(2):مرتضي اميري اسفندقه    

 نظر دهید »

هفتم

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

گله و شكايت آغاز كردم ،از زندگي ،بچه ،شوهر ،فاميل ،دوست آشنا ،خرجي ،قسط ،بيماري و…گاه به اشك گاه به رشك. آنقدر گفتم كه خودم خسته شدم ، استاد تسبيح را از دو سو كشيد و دوباره به سر خطش برگشت ،بي آن كه سر بلند كتد گفت : ” ما در اين دنيا روي خوشي نمي بينيم ،هيچ بني بشري نمي بيند ،چون چهارده نور الهي كه جهان به بهانه ي وجود آنها خلق شده روي آسودگي نديدند وقتي، او كه بهانه و واسطه ي دعوت تو به اين دنياست در آن آسوده نباشد- چه رسد به خوشي- تكليف طفيلي ها چيست.؟..   چون بيوگان ننگ سلامت ماند بر ما                   تاوان اين خون تا قيامت ماند برما.      (علي معلم)                            

 

بر حنجره ي پاره ي طفل شش ماهه ي امام سوم شيعيا ن چه روضه اي خوانده شود كه تنها عنوان خبر كافي است تا دل را بلرزاند و اشك را جاري كند.گر چه هنوز امامم حسين (ع) مظلوم است…شنيدم كه كسي مي گفت اين پوستر هاي خشن را چرا در شهر مي گذارند،بچه ام از وقتي عكس حضرت علي اصغر (ع) را ديده كه تير در گلويش رفته ، خواب وخوراك ندارد!و من فكر مي كردم كه چه كسي به فكر از خواب وخوراك افتادن اطفال حسين (ع) بود كه نه عكس بلكه از نزديك، به دو چشم كودكانه ي خويش چه صحنه ها كه نديدند وكسي نبود تا براي آنها دلسوزي كند…  امان از دل نازك رقيه…           …………………………………………….                                                                  

 

 

 

د راين مكتب بايد بي محابا بود. بي محابا جان داد و بي محابا خون داد.توصيف به شعر و سخن كفايت نمي كند .فدا كردن علي اصغر (ع) منتهاي سر سپردگي امام حسين(ع) بر درگاه الهي بود .عاشقانه ترين هديه ها ، خالصانه ترين آنهاست و از كودك نوزاد چند ماهه  معصوم تر و بي گناه تر سراغ داري  تا حجت بر لشگر يزيد تمام كند و برآنها ميزان شقاوتشان آشكار گردد .خون پاك اين كودك بود كه گواه مظلوميت حسين (ع) و لشگرش گشت. ما چه داريم تا در راهي كه ادعاي انتخابش را داريم فدا كنيم ؟ خالصانه ترين چيزي كه مي توانيم در اين راه بدهيم چيست؟                                                                                         

 

امتحان عشق چون در كربلا آغاز شد            كودكي شش ماهه ،بين عاشقان ممتاز شد                                                  

 

هر گلي كز شاخه افتاد و به خاك و خون تپيد             باغبان عشق آمد باگلش ،دمساز شد                                                 

 

بين هفتاد و دو گل ،يك غنچه ي نشكفته بود             كان هم آخر روي دست باغبانش باز شد                                            

 

غنچه مي خنديد اما باغبانش مي گريست                 يك جهان اندوه و غم ،بنهفته در اين راز شد                                        

 

نازم آن پروانه ي بي بال و پر را ! كز وفا                   جان نثار شمع خود ، بي ناله و آواز شد                                       

 

(عباس دلجو)        

 

 

بهاره بهنام نيا

 1 نظر

ششم

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

به نام خدا     
 

ما را دلي است چون تن لرزان بيدها / اي سرو قد بيا و بياور نويد ها 

بازا وبا نسيم نگاه بهاريت / جاني دوباره بخش به ما نا اميد ها 

ما جمعه را به شوق تو تعطيل كرده ايم / اي روز بازگشت تو آغاز عيد ها 

بازآ كه خلق را نكشاند به سوي خويش/بازار پرفريب مراد و مريد ها

برگرد تا زمين و زمان را رها كنند/ چپ ها و راست ها و سياه و سفيدها

بسيار دسته گل كه براي تو چيده ايم/اين خاك ،غرقه است به خون شهيد ها

خون حسين (ع) مي چكد از نيزه ها هنوز/برگرد و انتقام  بگير از يزيد ها

(افشين اعلا )


مادربزرگي را ديدم ،چون همه ي مادر بزرگ ها، از من پرسيد “چند تا بچه داري ؟” جواب دادم : يكي ،دوباره پرسيد بعدي را كي مي آوري؟” گفتم “ديگه نمي خواهيم” طوري نگاهم كرد كه گويي آدم ديوانه اي را نگاه مي كند ،"مگر غير از بچه دار شدن و بزرگ كردنشان كاري داري؟چه سوال ساده اي از من پرسيد پيرزن ،چه سوال عجيبي !زن هاي امروز از زندگي چه مي خواهند؟ كارهاي مدامي كه براي خود تعريف مي كنند براي درآمدو حقوق جدا و حق زندگي براي خودم و … به چه زباني است كه هميشه براي اثبات آنها دليل بياورند باز بي جوابند؟چگونه است كه تمايل به بچه داري، اين فطري ترين اتفاق در درون زن،كه اكنون ثابت شده است نه تنها به تحريك عوامل بيروني كه به دليل ترشح هزاران هورمون دروني احساسات مادري برانگيخته مي شود،از سوي او انكار مي شود و ميلي به بچه دار شدن ندارد؟چگونه است كه حتي براي بزرگ كردن يك كودك تنها در خانه هاي مرفه امروزي ،بايد به كلاس هاي مديتيشن ويوگا و … رفت تا ظرف شكننده ي اعصابشان كشش سرو كله زدن با آن كودك را داشته باشد؟ ما از زندگي چه مي خواهيم كه مدام چرتكه به دست گرفته ايم و سود وزيان حرف ها و گفتن ها و نگفتن ها و شنيدن ها وآوردن ها وبردن ها و خريدن ها و فروختن ها را حساب مي كنيم؟از اين همه محاسبه تا كنون چه عايدمان شده؟ اگر همين لحظه كه د ر آنيم ،زلزله اي بيايد و همه ي زندگي ما را زير و رو كند،مي شود براي آنچه در در ون داشته ايم و از آسيب زلزله محفوظ مانده خرسند شويم؟چه فكر محالي ست نه؟                                                                                                                                                  

فردا روزي كه دعايش را زياد مي كنيم اماممان بيايد و يار بطلبد تا در ركابش به جنگ بروند ،آيا اين خانه و مبل ها وميز ها ولباس ها و طلا ها و سند ها و… را رها مي كنيم كه برويم؟آيا نمي پرسيم اكنون اولويت با همسر داري ست يا دفاع ؟اكنون الويت با پرورش فرزند صالح است يا فرمان امام؟                                                                                                 

در خانه ي همان مادر بزرگ بوديم ،همسر او پيرمردي نحيف ومظلوم ،همان سر شب  د ر تنها اتاق خانه جا اندخت و خوابيد،حتي وقتي هشت فرزندش با زن ها وشوهرها و بچه هايشان همان جا نشسته بودند و،ديدم  زير بالشش شمشيري گذاشت وبر آن سر نهاد ،شمشيري در غلاف ،عتيقه وقديمي… نگاه پر سوالم جواب برانگيخت كه” شمشير آقاجونه ،شب ها مي گذاره زير سرش تا اگه صبح نداي ظهور آقا امام زمان (ع) رو شنيد براي در ركاب آقا بودن آماده باشه"!                                                              

ياد جمله اي از استاد علي معلم دامغاني _ دانشمند بزرگ اما  مظلوم دورانمان – افتادم كه گفتند :” از وقتي كه واقعه ي عاشورا رخ داد ،زمان و زمين بر مدار عاشورا ميگردد ،هر صبح هر كس بر مي خيزد بايد تا ظهر راهش را انتخاب كند كه يزيدي است يا حسيني؟!                                                                                                                                          

 

  بهاره بهنام نيا 

 نظر دهید »

جانهایشان فدایت

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

  به نام خدا 

 شب پنجم

 مادر نشسته  سير تماشايشان كند     هنگام رفتن است ،مهيا يشان كند                                                                  

 او يك زن است و عاطفه دارد ،عجيب نيست               سيراب بوسه ، قامت رعنايشان كند    

 بر شانه مي زند كه برو ،سهم كوچكي است              بايد نثار غربت مولايشان كند  

(پروانه نجاتي)      

 زندگي مثل مزرعه است و ادب چون باران…             (امام علي (ع))                                                               

 چه تعبير عجيبي است! ادب به باران تشبيه شده ،چون باران، احياگر.مزرعه اول چيزي كه نياز دارد باران است تا زنده بماند و اهميت ادب براي زندگي به همان اندازه است.كدام ذهن زميني در كدام شاخه از علوم مي توانست چنين جمله ي عميق و كليدي كه در بر گيرنده ي مهم ترين نكات تربيتي ،جامعه شناسي و روانشناسي باشد را  بيان كند كه راه گشاي زندگي ديروز و امروز و فرداي بشر باشد؟ حقي كه  صاحبان وآموزگاران ادب  اين خاندانند. و مگر نه اينكه ريشه ي بسياري از اختلافات و دلگيري ها و دوري ها ورنجش ها ،بي ادبي است؟مگر نه اين كه حرمت نگاه داشتن در هر سطحي از روابط ، سبب آرامش و بالندگي زندگي است؟ وآيا همراهي آزادي و ادب ،ايده آل گمشده ي انسان امروز نيست؟      

 رابطه هاي انساني از جنس شيشه اند،البته از نوع نشكن (پيركس).وقتي كه شكل مي گيرند چون ذرات شيشه يك پارچه و يكدست ،جامد و سخت از گرماي محبت جوش مي خورد وبه هم آميخته مي شوند. وابستگي ها به حد اعلا مي رسند و همه چيز در سايه ي با هم بودن شكل مي گيرد.رابطه با ضربه هاي عادي دوستانه ، ترك نمي خورد و افتادن از ارتفاع ها نا چيز شوخي هاي مجاز آسيبي به رابطه وارد نمي كند .اما اگر ناگهان سردش كنندو از بلندي دوستي به قعر بي اعتمادي پرتاب شود ،نه دو تكه ،نه سه تكه كه به رسم شيشه هاي نشكن ، هزار تكه مي شود و باز گشتي برايش نمي يابي! كه اگر بندي هم بخورد هميشه چون آينه ي دق در سطح آن ديده مي شود وداغ دل را تازه مي كند نه رابطه را!و شايد تنها چيزي كه نگذارد اين رابطه ،ميان همسران،ميان پدر ها و پسر ها، ميان مادر ها و دخترها يا ميان خواهر ها و برادر ها حرمتش شكسته نشود ،ادب است.  اگر در اوج صميميت و يكرنگي ،حرمت آدم ها حفظ شود عدم بروز ذلخوري آغاز راه  است و غايت آن، جانفشاني براي يكديگر وپيش مرگي براي هم است!تا جايي كه در دو سو براي خلق شادي در طرف مقابل نقشه مي كشند ورقابت در بيشتر دوست داشتن.               

 وآيا كربلا صحنه ي چنين رقابتي نبود تا مدام هر كه از ديگري در جانفشاني براي هم سبقت بگيرد؟ و آيا بانو زينب كبري(س) مظهر ابراز اين ادب و احترام نبود، در پيشكش كردن جگر گوشه هايش و بيش از آن پي نگرفتن از اجساد آنها حتي در پشگاه برادر؟  آيا نبايد به او حق داد كه در اين معركه ي بلا  جز زيبايي نبيند؟ 

 قامت دو تا كند كه دو تا تير آخرش 

 يك دم سپر شوند براي برادرش

 زينب به پيشواز شهيدان خود نرفت

 تا كه خدا نكرده ،مبادا برادرش…

 گفتند ،عصر واقعه آزاد شد فرات

  وقتي گذشته بود دگر آب از سرش  (برقعي)    


بهاره بهنام نی

 3 نظر

محرم در بروجرد از نگاه دوربين

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 جهت بزرگنمايي برروي تصاوير کليک کنيد :

 

ارسال کننده: رقیه         نام خانوادگی: رحیمی         لرستان – بروجرد- مدرسه علمیه محدثه سلام علیها

 

 4 نظر

پیغــــــــــــــــــمبر اهل دل

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

تقدیم به ریحانه اهل ولا ، گل سرسبد آل طه وپیام آور عاشورا حضرت زینب بانوی شیر زن دشت بلا امید است به دیده اعماض بر آن نظر کند

پیغــــــــــــــــــمبر اهل دل
آه از آن موج بی سامان خدا مهدیت از این الم دارد صلا
شب شد شام غریبان هم رسید موج غم بر دیده یاران رسید
شب شد موجی ز دریای نفاق شرری زد به دل روز فراق
شب شد کار حقیقت شد شروع عمه ام زینب حکایت کن شروع
گفتگوی زینبم در راز اواوست مکتبش رسم رسالت ساز اوست
شب شد کار رسالت شد شروع مرزبانی از امامت شد شروع
مرزبان این در ومیخانه کیست ؟ اهل همّت ،حامی پروانه کیست
زینب آن پیغمبر اهل دل است ناز یاس ونسترنها مشکل ا است
ناز کوکب را خریدن کار اوست جام سختی را چشیدن کار اوست
تیر وترکش با ضمیرش شد عجین اوسفیر رنج شد درآن زمین
یاد او از این قیام پر اشک شد چشمهایش از جنایت خشک شد
یاد پرپر گشتن وپرواز نور یاد پرواز حسین با آن سرور
یاد همّت ،یاد حامی سپاه یاد عباس آن سپهدار سپاه
یاد هجده یوسف اندر قتلگاه یاد اکبر آن شبیه مصطفاه
ناگهان بانگ جرس آواز داد کاروان هال اتی را ساز داد
طفل عصمت درغُل وزنجیر بود ظلم با این کاروان درگیر شد
کودک مهتاب سهمش از جهان ترکه وتاول شده درآن زمان
سهم ریحانه چرا سیلی شده یاس ثانی این چنین نیلی شده
بلبل اهل ولا شد بی قرار بی قراری کرد اورا داغدار
ناگهان آن شیر زن شد درخروش نطق مولایم علی آید به گوش
ای خدا دنیا چرا افسرده است مردمانش این چنین پژمرده است
اهل دین را خارجی دانند وبس بهر خود سازند چندان این قفس
با اذان مصطفایی دل خوشند خیمه اهلش به آتش می کشند
درخیال خویش اهل جنّتند خود ندانند دائما درحیرتند
حرمت اهل ولا را برده اند خود از این حال هوا دل مرده اند
خنده شان آتش به جانها می زند آه وآتش بر دل فرزند زهرا می زند
از ندایش محشری برپا شده حُزن وماتم قسمت فردا شده


زهره بیگم میراحمدی از استان گلستان شهرستان گرگان مدرسه علمیه الزهرا (س)

 1 نظر

اهـــــــــــــــل رضا

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

دست خطّم بوی حرمان می دهد
بوی اشک تازه ی جان می دهد
بوی خون از یک گلستان میدهد
بانگ نای نی نیستان می دهد
اشک ریزان آب در دشت بلا
آبرویش را چه آسان می دهد
این دلم امروز ناسور بلاست
سوزبغض کینه ها درکربلاست
این نفیر نی بجانها آشنا ست
جلوه ای از کرنش اهل رضاست


زهره بیگم میراحمدی از استان گلستان شهرستان گرگان مدرسه علمیه الزهرا (س)

 نظر دهید »

گزارشی از تکیه های عزاداری ( سقاخانه ) در بروجرد + عکس

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

     محرم در بروجرد شور و حال عجیبی دارد و سالیان سال است که سقاخانه ها به سبک و سیاق بسیار زیبائی برگزار می گردد. همه جای این شهر ، شور و عشق به حسین است و این شور در دل کودکان و نوجوانان ، جوانان و بزرگسالان و پدران و مادران به خوبی موج می زند؛محرم همان ماهی است که اگر چه مردم در عزای حسین می نشینند اما عشق به حسین و لبیک به ندای او چیزی است که غم شهادت را از دل می برد و همه این عزاداریها و مرثیه سراییها برای حفظ ارزشهایی است که حسین (ع) به خاطر آن قیام کرد.

     مردم بروجرد با سیاهپوش نمودن منازل خود و گذاشتن منبر و چراغانی نمودن منابر به شکل بسیار زیبائی، هر شب پذیرای گروه های بسیاری از همشهریان، اهل فامیل و اهالی محل و حتی غریبه ها می باشند!

      با آغاز ماه محرم بسیاری از بانوان بروجردی ، اتاقی از خانه خود را با پارچه های سبز و سیاه ،لباس عزا پوشانده و آن را تکیه ای برای عزاداری و سوگواری سید الشهدا (ع) در نظر می گیرند.

     در این سقاخانه ها که نام آنها را تکایای خانگی  نیز می توان گذاشت ، منبری به یاد منبر سیدالشهدا در گوشه ای از اتاق رو به قبله گذاشته می شود و با چراغانی و آذین بندی آن و گذاشتن شمع در هر پله از منبر به یاد غربت و غریبی سیدالشهدا آن را روشن می کنند.

      این چراغها و شمعها تا پایان دهه محرم روشن می مانند و اگر صاحبخانه نذری داشته باشد این سقاخانه را تا پایان ماه صفر باز نمی کند تا سیدالشهدا نذرش را ادا نماید و از سوی دیگر هر فردی که حاجتی از سیدالشهدا دارد یکی ازاین چراغها را می برد تا نذرش که ادا شد سال دیگر آن را اضافه کرده و به سقاخانه برگرداند.سقاخانه حرمت خاصی دارد به طوری که خوابیدن در آن نوعی بی حرمتی به آن محسوب شده و مذمت می شود.

     برخی از خانواده ها سقاخانه های خود را بعد از ظهر و برخی دیگر شب باز می کنند و تا پاسی از شب میزبان میهمانان سیدالشهدا می شوند و با شربت و نان شیرمال و خرما و نقل و گلاب از آنها پذیرایی می کنند.


     در این تکایای خانگی ، نوای یا حسین تا چند خانه آن طرف تر به گوش می رسد و هرخانه که نوای یاحسین از آن بلند می شود ، مردم و عاشقان سیدالشهدا به آنجا وارد شده و به عزاداری و دعا و مناجات و خواندن زیارت عاشورا و قرآن می پردازند.گاهی اوقات هم دسته هایی کوچک از نوجوانان هر محله به راه می افتند و به سقاخانه ها سر زده و چند دقیقه ای را در هر خانه به سینه زنی و عزاداری می پردازند.آنهائی که از صدای خوبی برخوردار هستند در این سقاخانه ها برای بقیه حضار در سوگ امام حسین و یاران صدیقش، نوحه سرائی می کنند.

     البته چند سالی است که دستگاه های صوتی رنگ و بوی بیشتری در اینگونه مراسم ها از خود نشان داده اند.

     در بدو ورود مردم به صاحبخانه می گویند بر قاتلان سیدالشهدا، لعنت! و صاحبخانه نیز تکرار می کند لعنت!

     هر از چند گاهی نیز که سکوت بر مجلس حکمفرما می شود یکی از حضار با صدای بلند می گوید : سر حسین یا حسین! و جمعیت نیز یکصدا می گویند: یا حسین!

     در موقع رفتن نیز جملاتی به مانند: اجر شما با امام حسین (ع) بر زبان میهمانان خطاب به میزبانان جاری می گردد.

     قدیم تر ها به اینگونه مراسم در سقاخانه ها به زبان محلی بروجردی قلیچ می گفتند.


     این سقاخانه ها و یا تکایای خانگی در هر منطقه از شهر بروجرد دایر است و بالا و پایین شهر ندارد .همه به عشق حسین و کربلای حسین به عزاداری و مرثیه سرایی می پردازند و با گذر از  کوچه و خیابان های شهر بروجرد در دهه اول محرم ، بوی اسفند و عود ما را به سوی این سقاخانه ها هدایت می کند.


    نصب پرچمهای سرخ، سبز و سیاه بر بامهای خانه هایی که سقاخانه دارد از دیگر آیین این شهر است.

     قنداقه حضرت علی اصغر(ع) به عنوان باب الحوائج یکی دیگر از مراسم معمول در این ایام است که هدف از آن گرفتن حاجت و ریختن نذورات مختلف بر قنداقه کوچکترین شهید کربلاست و این قنداقه در اغلب سقاخانه های بروجرد وجود دارد.

     رسم بر این است که از اولین شب محرم تا بعد از تاسوعا و عاشورا هر شب در منازل بسیاری از مردم بروجرد سقاخانه دائر است .


     اما از جمله سقاخانه های معروف بروجرد سقاخانه حضرت ابوالفضل العباس است که در یکی از مناطق قدیمی بروجرد واقع شده است . این سقاخانه در طول سال دایر است و مردم به زیارت آن می روند. بانی این سقاخانه شخصی است که طی حادثه ای با کرامت حضرت عباس ،از مهلکه ای جان سالم به در می برد.

     در ماه محرم و صفر این سقاخانه حال و هوای دیگری به خود می گیرد و قریب به یک هزار چراغ نفت سوز در آن روشن می شود.

     در روزعاشورای حسینی(ع) سقاخانه ابوالفضل در بروجرد با صدها چراغ روشن پذیرای هزاران حاجتمند است که در بعد از ظهر عاشورا در مقابل سقاخانه برای گرفتن چراغ، به نیت گرفتن حاجت می ایستند که در این مراسم صاحب نذر با گرفتن یک چراغ نفت سوز نیت می کند که اگر تا محرم سال بعد حاجت بگیرد یک چراغ دیگر بخرد و آن را برای سقاخانه بیاورد.

     ظاهرا این مراسم در بروجرد منحصر بفرد بوده و در دیگر شهرهای کشورمان اینچنین مراسم سوگواری با این شرایط که در بروجرد برگزار میشود، دیده نمیشود!


نام: رقیه         نام خانوادگی: رحیمی         لرستان – بروجرد- مدرسه علمیه محدثه سلام علیها

 

 نظر دهید »

سفرهاي حسيني

09 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

یادم می آید کوچیک بودم که باپدرومادرم وخواهروبرادرم ماه محرم یاغیراون
درمراسم حسینه شهرمان شرکت می کردیم وخلاصه پای ثابت مراسمات حسینه بودیم ، گاهاً مراسمات طول می کشید ولی من وخواهرم باوجود اینکه سنی نداشتیم گوشه ای ساکت وآرام کنارمادر می نشستیم وبه حرف های سخنران جلسه گوش می کردیم وبرمصائب امام حسین اشک می ریختیم ،تااینکه روز به روز بزرگتر شدیم وشعوروآگاهی مون بیشترشد.
مرتب توجلسات اهل بیت شرکت کردن مخصوصاً جلسات امام حسین ،باعث شد بالطف عظیم خدا وعنایت امام حسین سال 88 همه بطورغافلگیرکننده ای ،خانوادگی به حرم دوست،کربلای معلی مشرف بشیم.جالبی سفربه این بود که همه با هم دعوت شده بودیم ومابچه های کوچیک روضه ، حالا اون بچه های کوچیک ، هرکدوم جوونی شده بودیم برای خودمون ؛ من هدیه ی کربلا ، هدیه اربابمون امام حسین،بخاطر شرکت درجلسات روضه اش میدونم.انشاالله که دوباره بامعرفت طلبیده شویم.

 

 2 نظر

باز از سینه دلم

08 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

  باز از سینه دلم – با دل خون-پای برهنه زده بیرون-به گمانم شده مجنون

به کجا میبردم این که چنین بال کشیده است و پریده است و رهیده است

چه جانکاه – کشید از دل خون آه –

دلم سوخت برای دلم و تا که نشستم به بر حرف دل خویش

شنیدم که به لب ندبه کنان – مویه کنان – موی کنان

آه کشان – از دل و جان – گفت :سوال از چه ؟

ببین حال شب و روزم و این غصه جانسوز

که یاران و رفیقان همه گشتند مسافر- همه زائر- همه حاجی-همه مُحرم

و گمانم که هم الان همگی گرم طوافند

به دور حرم قبله عالم -همان عشق معظم -همان روح مکرم

خداوند غم و اشک محرم- و من غم زده اینجا- تک و تنها

باز هم با دل خون گفت: دل من تو کجا دیده دو چشمت

که در این ظلمت گمراهی و این عصر سیاهی

که کسی خرج کسی شعله کبریت نکرده است

دو خورشید طلائی -که دو تا پرچم سرخ است نمادش

به مدار هم و با هم بدرخشند و بتابند و نخوابند شب و روز

دل گمشدگان را چو بیابند

چه بزمیست در این سفره

که یک سوی بود جنت الارباب و بود سوی دگر جنت العباس

و در آن بین چه بین الحرمینی است

که با شور حسینی همه سینه زنان -گریه کنان- ناله زنان

شور بگیرند برای پسر حضرت زهرا

 

فریبا نوروزی/آذربایجان شرقی شهرستان جلفا (منطقه ی ازاد ارس)حوزه ی علمیه ی خواهران فاطمیه ی زهرا.

 5 نظر

نقدی کوتاه بر عزاداری های غلط

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

چرا بعضی از این عزاداری های حسینی عوض این که بر علم ومعرفت مردم بیافزایند برخرافات وشایعات ومزخرفات مردم می افزاید.

حتی بعضی از حقیقت ها را هم آنقدر بزرگ می کنند که حقیقت این عاشورا هم خیلی ها نفهمیدند.

یکی از خرافات همین سفره های رنگینی است که به نام امامان می اندازند.

یکی از شایعات این است که برای حضرت قاسم در کربلا حجله بستند.

این را می خواهم بدانم که اگر آب رابر امام حسین (علیه السلام) ویارانشان نمی بستند یا اینکه هیچ کدام گرسنه نبودند به هدف والای امام لطمه ای وارد می شد آیا اگر قبل از جنگ حضرت شیر وعسل می خورد ویا اینکه زیر آفتاب داغ نبودند باز هم به آن هدف والا یشان لطمه  می زد.

چرا این را به مردم نمی فهمانند که امام حسین (علیه السلام)کسی که جانشین خدا بر روی زمین بودهر آنچه  وهر آن کس که در دنیا داشت در راه خدا وهدف والایش فدا کرد.

وچرا این هدف والایش را برای مردم نمی گویند :هدفی که جز زنده کردن اسلام نبود.

اسلام با یزید ویزیدیان داشت به نابودی کشیده می شد یزیدی که الان اسمش عوض شده ولی امثال آن زیادشده.

ووظیفه ما این است که پیرو ولایت فقیه باشیم که فرمودند بصیرت خود را بالا ببرید پس بصیرت یابیم وبصیرت دهیم ان شاءالله .


زینب قاسمی بهرآسمانی

استان یزد /مدرسه حضرت زینب(س)

 5 نظر

فرات

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

ای آب فرات از کجا می آیی؟

ناصاف ولی چه باصفا می آیی

خود را نرساندی به لب خشک حسین

دیگر به چه رو به کربلا می آیی؟

محب الزهرا

 1 نظر

بسوی دوست

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

خواهید بسوی دوست پرواز کنید

یا زندگی دوباره آغاز کنید

یک پنجره ازاتاق تنهایی تان

هرصبح به سمت کربلا بازکنید

محب الزهرا

 نظر دهید »

دریاست حسین

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

عالم همه قطره اند و دریاست حسین

خوبان همه بنده اند ومولاست حسین

ترسم که شفاعت کند قاتل خویش روز جزا

ازبس که کرم دارد آقاست حسین

محب الزهرا

 نظر دهید »

خون حسین

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

جهان وابسته ی جان حسین است

سپاه دل به فرمان حسین است

تمام افتخار و عزت ما

زخون پاک و جوشان حسین است

محب الزهرا

 نظر دهید »

عاشق

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

دل عاشق سر و سامان ندارد

جدایی از حسین امکان ندارد

محب الزهرا

 نظر دهید »

علی اصغر

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

دلش پرجوش وجانش پر شرر بود

مروت پیش او افکنده سر بود

برای بوسه بر لب های عباس

فرات از حلق اصغر تشنه تر بود

محب الزهرا

 نظر دهید »

عزادار حسین

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

هرکه شداز سراخلاص عزادار حسین

نام او ثبت نمایند به طومار حسین

ای خوش آن کس که حسینی شد واز روی خلوص

پیروی کرد در اندیشه و افکار حسین

محب الزهرا

 1 نظر

بوی محرم

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

دیباچه عشق و عاشقی بازشود

دلها همه آماده پرواز شود

با بوی محرم الحرام توحسین

ایام عزا و غصه آغاز شود

محب الزهرا

 1 نظر

عطر بوی کربلا

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

درمحرم قلب سوزان می خرند

درمحرم چشم گریان می خرند

درمحرم هرکه شد محرم به دوست

عطر بوی کربلا در قلب اوست

محب الزهرا

 2 نظر

حسینی باش

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

قیامت بی حسین غوغا ندارد

شفاعت بی حسین معنا ندارد

حسینی باش که در محشر نگویند

چرا پرونده ات امضا ندارد

محب الزهرا

 2 نظر

خاک آن نوگل بشکفته

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ
خاک آن نوگل بشکفته شده مهرنمازهمگان خواهدشد
خاک آن کرب و بلا آب حیات همگان خواهد شد
تا نباشد در جهان شیر خدا یک لحظه
من که دانم همگان جان بفدای ستمی خواهند شد


سکینه فرزانه گیلارلو، حوزه علمیه حضرت ولی عصر(عج)شهرستان گرمی، استان اردبیل

 نظر دهید »

دوبیتی -یاحسین

05 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ
یاحسین هانکی قلم کاغذه او رسمینی چکسون
بیلوسن شرم ائله یور کاغذ اوزی رسمینی گورسون
آخی سن هر نه دئیورسن کی سنی یازمالو اولسون
ای شاه جهان هرنه کی وار قربانون اولسون
 
 

سکینه فرزانه گیلارلو، حوزه علمیه حضرت ولی عصر(عج)شهرستان گرمی، استان اردبیل

 1 نظر

السلام علی الحسین

01 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

براي بزرگنمايي روي تصوير کليک کنيد

 1 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4

جستجو

بخش هاي ویژه نامه

  • همه
  • زلال قلم (مقالات)
  • نواي دل (دلنوشته هاي طلاب)
  • زنان در عاشورا
  • کتيبه هاي سرخ
  • عزاداری صحیح
  • چند بیتی های گریان
  • آئین های عزاداری
  • واگویه های دل(روضه نويسي)
  • سفرهای حسینی(خاطره نويسي)
  • محرم از نگاه دوربین (عکاسي)
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس