بزم فرات

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

معرفی خاطرات برتر در بخش خاطره نویسی «بزم فرات»

05 بهمن 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

به نام خدا

مجموعه خاطرات سرکار خانم حمیده اسلامی از مدرسه علمیه الزهرا کوی نصر تهران با عنوان شوق دیدار و شماره 1451 به عنوان برتر در بخش خاطره نویسی معرفی گردیده است .

خاطره ارسالی از سرکار خانم عالیه شجاعی از مدرسه علمیه فاطمه الزهرا آبادان نیز شایسته تقدیر در این بخش می باشند.

به امید موفقیت این عزیزان

 1 نظر

خاطره نویسی

19 دی 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ


 بسمه تعالی

نام ونام خانوادگی: عالیه شجاعی        مدرسه علمیه: فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)

استان : خوزستان                                          شهرستان : آبادان

شهادت حضرت رقیه (سلام الله علیها)بود صبح زود زهرا از خواب بلند شد دست وصورتش رو شست لباس پوشیدوبا فاطمه دوستش رفتن مدرسه وقتی زنگ کلاس خورد زهرا وفاطمه رفتن توی کلاس خانم معلم که اومد شروع کرد از رقیه ی 3ساله صحبت کردن زهرا تاحالا درباره رقیه چیزی نشنیده بود با تعجب نگاه به خانم معلمش می کرد خانم معلم می گفت واشک گوشه ی چشماش جمع شده بود زهرا بادیدن اشکای خانم معلم وصحبتاش دلش لرزید وشروع کرد به اشک ریختن از خانم معلم پرسید خانم رقیه پدرومادر هم داشت خانم معلم گفت آره دخترم رقیه هم بابا داشت هم مامان اسم باباش امام حسین (علیه السلام) . مادرش هم رباب بود همسر امام حسین (علیه السلام)،زهرا گفت خانم معلم اگه رقیه بابا ومامان داشت چرا گذاشتن آدم بدا رقیه رو اذیت کنن چرا وقتی ما می خوایم بریم جاهای خطرناک وکارهای خطرناک کنیم یا تنها بریم بیرون بابا ومامان مواظب ما هستن خانم معلم جواب داد تودرست می گی دخترم اما همون آدم بدا بابای رقیه روشهید کردن اگه باباش بود نمی گذاشت آدم بدا اذیتش کنن خانم معلم گفت که چقدر آدم بدا ودشمنا رقیه رواذیت کردن تا اوهم رفته پیش باباش وشهید شد زهرا توی فکربه حرفای خانم معلمش فکر می کرد وقتی رسید خونه رفت سراغ مامانش به مامانش سلام کرد وگفت مامان توحضرت رقیه دخترامام حسین رو می شناسی مامانش گفت آره مامان جون امام حسین (علیه السلام) امام سوم ماست همونی که چندروز پیش من وتو باهم می رفتیم مراسم سینه زنی وبراش گریه می کردیم وسینه می زدیم اون بابای رقیه است.زهرا به مامانش گفت مامان من اگه اون موقع بودم نمی ذاشتم آدم بدا رقیه کوچولو رو اذیت کنن می رفتم وجلوی آدم بدا رو می گرفتم بابا روهم با خودم می بردم که اجازه نده رقیه رواذیت کنن وبکشن مامان گفت آره دخترم حتماً اگه ما بودیم اجازه نمی دادیم کسی رقیه رو اذیت کنه زهرا گفت مامان حالا که نتونستیم برای رقیه کاری بکنیم یه چیزی بگم شما قبول می کنی مامانش گفت آره دخترم حتماً اگه بتونم کاری ازدستم بربیاد انجام می  دم گفت مامان می شه اسم خوهر کوچولویی که توراه داریم رقیه بگذاری بعد هم برای رقیه کوچولو که کسی رو نداشت شله زردبپزیم وبه همسایه ها بدیم وبگیم همیشه بیاد رقیه کوچولو باشن مامانش یه کم فکرکرد وگفت باشه دخترم هر چی توبگی چه اسمی قشنگ تر از اسم رقیه تا هروقت رقیه کوچولوی خودمون روببینم یاد رقیه ی امام حسین (علیه السلام) بیفتیم واونم همیشه مارو پیش خدا دعا کنه وبیادش هم هر سال شله زرد می پزیم وبه همسایه ها هم می گیم به یادش باشن زهرا خوشحال شد ومامانش روگرفت توی بغل وبوسید واز اینکه امروز رقیه روشناخته بودخوشحال بود ومنتظر خواهرش رقیه کوچولوشد.

 نظر دهید »

تربت امام حسين عليه السلام

16 دی 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

خاطره نویسی

تربت امام حسين عليه السلام
 يكي از دوستانم چند سال پيش مريض شد به گونه اي كه در ايران از معالجه او عاجز شدند. قبل از آنكه به خارج از كشور حركت كند ، به خدمت حضرت آيت الله بهجت رسيد و مشكل بيماري اش را براي معظم له مطرح كرد. حضرت آيت الله بهجت  مقداري تربت امام حسين عليه السلام را جهت استشفاء به او دادند. دوست ما مقداري از تربت را خورد و چند روز بعد به خارج سفر كرد. وقتي به خارج از كشور رفت و بيماري اش را نزد پزشكان مطرح كرد و آنها او را معاينه كردند، ديدند هيچ گونه بيماري ندارد. لذا او را روانه ايران كردند و تا اين زمان هم هيچ گونه مشكلي ندارد و با صحت كامل مشغول بحث و درس و از طلبه هاي بسيار موفق مي باشد. اللهم ارزقنا شفاعه الحسين يوم الورود. نكته هاي ناب آيت الله بهجت.

صديقه كريمي مقدم

 نظر دهید »

نرگس ابوالفضلی!

13 دی 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

 اونقدرعاشقش بود که دوست وآشنا بهش میگفتن : نرگس ابوالفضلی ! ارادت خاصی به آقا داشت وتنها آرزوش پابوسی حرم آقا بود. محرم سال 86 که رسید ، نرگس شیدایی ما، مثل هرسال سرگرم سیاهپوش کردن دانشکده بود که خبرآوردن ،دانشگاه واسه کربلا ثبت نام میکنه ! مسلماً اولین ثبت نامی نرگس بود . تمام وجودش ذوق بود و شوق . خوشحال بود از اینکه بلاخره این باکرم آقا، طلبید ش . ده روز مونده به اربعین اعلام کردن که به دلیل کثرت ثبت نامی ها ، بین آنها قرعه کشی میشه . شب اربعین بود ، نرگس غرق اخلاص ، زیارت عاشورا رو خواند وبا چشمای خیس خوابید . یکباره هیبتی غرق نور ، خواب نرگس رو درید وآروم صداش زد و گفت: ((نرگس عشقت را نگهدار! به همین مقدارآتشین! وعده ی موعود نزدیک است )) واین شد که نرگس فهمید که اسمی ازاون توی لیست برندگان قرعه کشی نیست واینکه عشق به اهل بیت نه به تنهایی کافیه ونه به کربلا رفتنه بلکه ، به یاری امام زمان (عج) !  

 

(خاطره ایی واقعی در قالب داستان ) سیده امل موسوی حیدری ، مکتب الزهرای (س) اهواز – خوزستان 

 نظر دهید »

سلام بر کربلا

09 دی 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

می خواهم خاطره ای از مکانی بنویسم که رفتنشو امام رضا(ع) میده.جایی که شب جمعه ها بی بی زهرا(س)اونجا سرقبر پسرش میشینه و برای غریبی فرزندش گریه می کنه.اونجا جایی نیست جز کربلا.!رفتن به کربلا فقط یه دل شکسته می خواد،نه پول می خواد نه هیچی.

یه شب جمعه ای خیلی دلم گرفت بود؛عکس حرم امام رضا(ع) رو کتاب مفاتیح بود به امام گفتم،آقا میشه منم رو ببری کربلا!؟همه دارن میرن.با خودم گفتم نه،آخه کربلا رفتن پول می خواد ،برا آدم بزرگاس نه من.حوزه ها هم سهمیه نداشتند که کربلا ببرن،تا اینکه شنبه شد و رفتیم حوزه.سرجلسه امتحان بودیم که گفتند برای حوزوی ها سهمیه کربلا اومده هرکی میخواد اسم بنویسه بره.گفتم اسم نوشتن که ضرر نداره،اصلاً از کجا معلوم که اسمم دربیاد.چند روز گذشت،گفتند اسمت دراومده.خیلی خوشحال شدم.اما چون به پدرم نگفته بودم می ترسیدم مخالفت کنند و بگن که تنهایی اعتبار نداره.تا اینکه به پدرم گفتم و پدرم گفتند اشکال نداره برو.از این جا فهمیدم که نه باید از اون آدم بزرگا باشی نه پول داشته باشی.چون اون روز پدرم از نظر مالی خیلی ضعیف بود.

قرار شد بریم اصفهان و از اونجا بریم کربلا.من و بودم و با یکی از بچه ها.قرار شد از مرز جنوبی شلمچه بریم،فقط سه ساعت اونجا باشیم تا سوار اتوبوس عراقی ها بشیم.اما فکر کنم شهدا خواستند که بیشتر پیششون باشیم و بیشتر این محل را بشناسیم. به جای اینکه سه ساعت اونجا بمونیم دوازده ساعت شلمچه موندیم.

نصف شب رسیدیم نجف.اما چون فقط باید خاطره رو از کربلا بنویسم یک گریز کوتاهی می زنم به نجف.برای اینکه گنبد امام علی(ع)رو ببینم خیلی ذوق زده شده بودم.وقتی گنبد آقا رو دیدم انگار یه ستاره روشن تو آسمون بود که می درخشید و چشم بیننده ها رو خیره می کرد.ولی حرم آقا چقدر صفا داره!قربون مظلومیتش برم که که تا الان هم که این همه زائر داره ولی بازهم مظلومه.چقدر مهربونه آقا.از همه جای جهان اومدن زیارتش.اما نمی دونم  چرا با اینکه آقا مهربونه باهاش مخالفت می کردند.؟!

اما کربلا… چه صفایی داره بین الحرمین.چقدر اباالفضل(ع) حیا داره که نمی ذارن گنبدش رو با طلا بسازن آخه می خواد اینجوری حرمت امام رو نگه داره.نیمه شبا تو حرم اباالفضل(ع) خلوته.چقدر آقا با زائراش خودمونیه که زائراش تو حرمش استراحت می کنن.چقدر باوفاست که به آب رسید  اما نخورد.آقا شرمنده ام که نمی تونم عظمتتو بنیسم.فقط اینو می دونم که خیی با غیرتی.

قربون امامی برم که ضریحش تو گودالیه .تو اون گودالی که که خواهرش بالای تله زینبیه شاهد سربریدن برادرش بودن.قربون حرمت برم که زیر قبه دعا مستجابه.چقدر آدمو آروم می کنه.

رو تله زینبیه همه چیز قشنگ مشخصه.ولی بی بی زینب چطور اونجا ایستاد و شاهد این صحنه ها بود؟!آخه این چه قدرتی بود که خدا به حضرت زینب(س) داده بود؟بی بی جان شرمنده ایم از اینکه نبودیم و در این روز دلداریت بدیم و کمک کنیم.

کربلا فقط یه خواب بود.یه خوابی که اصلاً دوست نداشتم بیدار شم.به امید اینکه دوباره بریم کربلا  همون جا بمونم و دیگه برنگردم.


خانم معصومه رجبی از حوزه علمیه الزهرا(س)نطنز

 2 نظر

خاطره ماه محرم

27 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

بسم الله الرحمن الر حیم
 
 خاطره ی شیرین من در ایام محرم
 

    محرم سال90بود ومن در روستای دیگری به نام روستای ایری سفلی درس می خواندم. ماخوابگاهی بودیم . روز هشتم محرم بود.

مابعداز ظهر در خوابگاه برنامه  سینه زنی داشتیم. من در گروه تعزیه خوانی بودم . برنامه شروع شد پس از اجرای بخشی از برنامه نوبت به ما رسید.

بار اولم بود و خیلی اضطراب داشتم .نمی دونستم چیکار کنم دستام می لرزید .باخودم گفتم توکل بر خدا انشاا…که کارمو خوب انجام میدم وخلاصه ما تعزیه خوانی را  شروع کردیم .

من هم تونستم کارم را به خوبی انجام بدم وجالب این که درحین اجرای برنامه یه حس عجیبی بهم دست داد انگار که یکی کمکم کرد و من آن روز عشق و محبت سید الشهدا را احساس کردم و آن روز زیباترین روز در زندگیم بود و همیشه احساس می کنم که اهلبیت (ع) در زندگیم کمکم می کنند و هر وقت مشکلی برام پیش بیاد با یاد مصیبت های امام حسین (ع) مشکلات خودم را فراموش می کنم و دلم آرام می گیره.
    
    امیدوارم که همیشه بتونیم پیرو راه اهل بیت باشیم.
    
                     
    
    
     ف.نوروزی طلبه ی پایه اول آذر بایجانشرقی  شهرستان جلفا حوزه ی علمیه ی فاطمیه جلفا

 2 نظر

شماره 1451 !

27 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

اربعین نزدیک است و به یقین جاده ی کربلا پر است از زائرانی که پیاده عزم زیارت دارند .
حال و هوای وصف ناشدنی ای دارد پیاده سفر کردن به کربلا . در مسیر کربلا که پیاده رفته باشی دیگر بهشت دنیا و آخرتت می شود زیارت کربلا با پای پیاده !
تمام جذابیت زیارت پیاده ی کربلا شروع این نیت از حرم امام علی .ع. است .
از میان شهر نجف ، درست در ابتدای شارع کوفه به فاصله ی هر ۵۰ متر یک تیر گوشه ی پیاده رو نصب شده و بالایش یک شماره ای نوشته شده .
اول راه شاید این شماره ها دقت آدم را تحریک نکند اما با هر قدم که جلوتر می روی و تب و تاب رسیدن به حرم را بیشتر حس میکنی ، کم کم اعداد نصب شده روی این تیر ها بیشتر جلوه گری میکنند .
شهر را که طی میکنی و وارد جاده می شوی و بیابان می شود و جاده ای طولانی و قدم های تو و صدای باد آن وقت عاشقانی را می بینی که در مسیر انتظار تو را می کشند . درست هنگامی که تشنه شده ای و خستگی بر جسمت مستولی شده ” موکب ” هایی که در جاده ساخته شده اند می شوند همان حسینیه های دم به دمی که میروی و زیر سایه ی پرچم حسینشان نفس تازه میکنی .
انسان هایی انتظارت را می کشند که به حرمت پای پیاده زیارت کردنت ، به عشق ِ امام حسین .ع. پذیرایی ات می کنند و حتی گاهی پاهایت را ماساژ می دهند و کفش هایت را واکس میزنند و خلاصه هر کاری که از دستشان بر میاید برایت انجام میدهند تا در ثواب قدم زدن هایت شریک باشند !
و باور کن که زمین میگردد که تو می رسی به نزدیک کربلا و گرنه هیچ پایی را یارای آن نیست که قدم بر دارد در راهی که حسین .ع. قدم برداشته .

آفتاب میان آسمان می تابد و گرمایش می نشیند بر جان زائران . بطری آبم تقریبا خالی شده . موکب حضرت عباس .ع. اتاق کوچک و ساده ای است که وقتی به آن می رسیم تعدادی از خانم ها با بطری های آبمیوه ی خنک به استقبالمان می آیند و ما یک نفس آبمیوه را سر میکشیم !
بعد از رفع تشنگی تازه یادمان می آید که گرسنه ایم و بیسکوییت هایی که لب جاده گذاشته شده برای تغذیه ی زائران نجات بخشمان می شود !

           

در چشم بر هم زدنی با دوستان بیسکوییت ها را تارو مار میکنیم و جان میگیریم برای ادامه ی مسیر . سنگین ترین وسیله ی مان دوربین فیلم برداری است که قرار میگذاریم نوبتی هر چند دقیقه یکی مسئولیتش را به عهده بگیرد و آنرا بگذارد روی دوشش .
در طول مسیر با آدم های بومی زیادی صحبت میکنم و از تجربیات و خاطراتشان می آموزم .
مسیر ِ شیرین ِ جاده زیر پایمان می گردد و می رسیم به ورودی شهر کربلا . جاده پر است از جمعیت و ورودی شهر به علت تفتیش هر چند دقیقه یکبار بسته می شود و صف طویلی بیرون کانتینر تفتیش ایجاد می گردد .
بعد از حدود سه ساعت معطلی از ایستگاه تفتیش عبور میکنیم و وارد شهر کربلا می شویم .
به تیر های کنار پیاده رو دقت میکنم . حالا اعداد چهار رقمی شده اند !

          

قدم به قدم ایستگاه صلواتی است و چای میدهند و آب خنک . با تمام وسواسی که دارم در یکی از ایستگاه های صلواتی می ایستم و به قصد بیمه شدن یک چای می خورم ! و بهترین چایی که در عمرم خوردم همان چایی می شود که ابوحامد پیرمرد خوش برخورد کربلایی برایم ریخت …

           

اعداد روی تیرها هم به نفس نفس افتاده اند . وقتی که در راه بودم به آرزوی رسیدن به کربلا قدم میزدم و حالا که به کربلا رسیده ام به آرزوی تمام نشدن ثانیه های این سفرم .
کوله ام را می اندازم گوشه ای کنار خیابان . مال حلال گم نمی شود ! دوربین را می گذارم روی دوشم و با بچه های گروه سعی میکنیم بهترین قسمت فیلم همین قدم های آخرمان بشود .

         

هر چه به بین الحرمین نزدیک تر می شویم گرمای وجودم بیشتر می شود . سعی میکنم چشم هایم را خیره کنم به عدسی دوربین و هرچه می بینم از طریق دوربین باشد . تاب ِ دیدن حرم را بدون واسطه ی دوربین ندارم ! به هر تیر که می رسم زوم میکنم روی عدد نوشته شده و تا ۵۰ قدم بعد دوباره کادر را بسته می کنم روی پاهای برهنه ی زائران .
آدم تشنه ی اشک می شود وقتی که می رسد به میدان مشک ! کادر دوربین را می برم روی زاویه ای آخرین تیر که آخرین شماره رویش نوشته شده و نزدیک میدان مشک نصب شده و در قاب دوربین حرم حضرت عباس .ع. جا میگیرد …

         

۱۴۵۱ آخرین تیری است که به زائران پیاده ی امام حسین مژده می دهد که رسیده اند به نزدیک بین الحرمین و همان جایی است که مرد و زن به خاک می افتند . همانجایی است که به سرعت دلت تنگ می شود برای اولین قدمی که برداشته بودی . برای اولین تیری که دیدی و شماره “۱” رویش نوشته شده بود .. دلت تنگ لحظه هایی می شود که خداوندبرایت مقدر کرده بود تا طعم بهشت واقعی را بچشی . و صد حیف پای ثانیه ها تیز رو تر از پای انسان است و قدرتش چنان عظیم است که  لحظات نابت را در چشم برهم زدنی به خاطره ای گوشه ی دلت تبدیل میکند !

ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم

 

بی بهانه ها

 2 نظر

ومن عاشق شدم...

20 آذر 1391 توسط admin

تا حالا شنيدين اگه آقا طلب كنه همه چي جور ميشه . من هم شنيدم و هم ديدم .

مي خوام از داستان كربلا رفتن خودم بگم . با همسايه ها مون تو محله هيئت داريم؛خانم ابراهيمي معلم هيئت ما گفت: قراره با هيئت يه محل ديگه بريم كربلا، ولي تعدادمون كمه هركي دوست داره مي تونه باما بياد.

وقتي گفت كربلا دلها همه پر كشيد هر كي پولشو داشت زود اسم نوشت ولي من كه پولشونداشتم فقط حسرت رفتن به كربلا رو مي خوردم. خانم ابراهيمي تمام اسمها رو جمع كرد كه تحويل بده، تو راه برام زنگ زد كه مياي بريم كربلا؟ منم گفتم دلم مي خواد ولي پول ندارم تازه بدون شوهرم نمي تونم برم؛

چون اون هميشه كار مي كنه خدارو خوش نمياد بخوام تنها برم. خانم ابراهيمي گفت: خوب هردو با هم بياين. منم خنديدم گفتم شوخي مي كني با كدوم پول؟ گفت پولش با من ، اسمها تونو مي نويسم.

از اين كه فقط اسمم تو ليست كربلايي ها بود از خوشحالي داشتم پر در مي اوردم، تو دلم گفتم اگه اين پول جور بشه پول پاسبورت ها رو از كجا بگيرم گفتم اشكال نداره حتي اگه نرفتم لااقل اسمم توكربلايي ها بود .

موقع گرفتن پاسبورت شد، همسايمون گفت بيا بريم، گفتم پول ندارم گفت با من اتفاقاً زودتر از همه پاسبورت ما آماده شد.

موقع رفتن شد، ولي اصلا پول نداشتيم . شب رفتن فاميلهاي خودم و شوهرم اومدن خونه ي ما، همه بهم خرجي دادن پول رفتن جور شد ورفتيم سر مرز حدود چند ساعتي مونديم، يعني بين ايران و عراق . قرار شد بريم نجف، گرماي هوا بحدي بود كه طاقت آدم تموم مي شد.

من تمام اين چندساعت رو گريه كردم همه فكرمي كردن دلم براي بچه ام تنگ شد، ولي ياد گرماي ظهر عاشورا افتادم، ياد بچه هاي امام حسين، ياد تشنگي …

آخر شب بود رسيديم نجف، رفتيم حرم از بيرون در حرم، چشمهامو بستم، وقي داخل حياط اصلي حرم شدم چشمهامو باز كردم ديدم يه چيزي مثل مه همه جارو گرفته، مثل بهشت بود، عطري بود كه از پنكه ها به همه جا مي باريد؛ مثل مه شده بود بهترين لحظه زنديگيم بود.

بعد سه روز رفيم كربلا، تقريباً ظهر رسيديم.بعد نماز آماده ي نهار شدن ولي غذا از گلو پايين نمي رفت. منودوستم فقط غذا رو مي ديديم و گريه مي كرديم، ياد گرسنگي بچه هاي امام حسين (عليه السلام) نمي ذاشت غذا از گلوت پايين بره. چقدر اونجا آب خوردن سخته، غذا خوردن سخته.

رفتيم حرم نمي دونم از چي بگم، از خيمه ها كه دلم اونجا جا موند يا از تل زينبيه، از حرم آقام بگم يا قتل گاه ، از ابوالفضل(عليه السلام) بگم يا عشق بازي اين دو برادر.

فقط تو حرم حضرت ابوالفضل(عليه السلام) يه چيز يادم بود، اسم سكينه رو نيارم.

اين سفر فقط عشق بود و من عاشق شدم، عاشق نجف، مسجد كوفه ، كربلا، كاظمين، سامرا و…. .

حسين جان تو را دارم چه كم دارم.

السلام عليك يا ابا عبدالله الحسين (عليه السلام)

رقیه رضایی. طلبه سال اول مدرسه علمیه الزهرا محمودآباد

 2 نظر

شوق دیدار 13

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

نماز صبح رو توو صحن حرم امام حسین (ع) خوندم … گیج بودم از شدت خوابالودگی … گوشه ی صحن نشستم که دعای عالیة المضامین بخونم ولی نفهمیدم که چطوری خوابم برده بود … یک ساعت بعدش از شدت سرما از خواب بیدار شدم … چه خواب شیرینی بود …

پا شدم که برم اطراف حرم رو ببینم .نقشه رو گرفتم دستم و گفتم اول از امام زمان شروع کنم . رفتم مقام صاحب الزمان (عج) که در نزدیکی رود فرات قرار دارد . هم کاروانی ها هم اونجا بودن ! روحانی کاروان گوشه ای ایستاده بود ٬ ازش خواستم راجب مقام امام زمان برام توضیح بده خیلی سرد نگاهم کرد و گفت اینا همش خرافاته !!! سندیت نداره ! با تعجب پرسیدم یعنی چی !!!!!!؟؟؟ گفت اینجا هم مثل مسجد جمکرانه ! هیچ سندیتی نداره و مردم الکی میرن جمع میشن اینجور جاها !!!!!!!! از شدت عصبانیت می خواستم جیغ بکشم !!!

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت شما برای مسجد جمکران سندی دیدی ؟ گفتم : اع ! خب مگه شما توو تاریخچه جمکران نخوندید که خود حضرت به حسن بن مثله جمکرانی دستور ساخت این مسجد رو دادن و … که حرفم رو قط کرد و گفت : یکی یه خوابی دیده و یه مسجدی ساختن و امثال شما هم میرید اینطور جاها ! این کجاش یعنی جمکران سند داره ؟؟؟؟ انقدر عصبانی شدم که خودم حس میکردم از گوشام داره دود میاد بیرون !!! راهمو ازشون جدا کردم و خودم تنها رفتم اطراف رو ببینم .

رفتم داخل مقام صاحب الزمان (عج) دلم می خواست بشینم و زار بزنم ! خیلی شلوغ بود . باسختی دو رکعت نماز خوندم و اومدم بیرون!

راه افتادم به سمت تل زینبیه ! تووی مسیرم چند تا کتاب فروشی خیلی بزرگ بود که کتب مرجع شیعه رو داشتن ! چقدر دلم میخواست می تونستم همه ی اون کتاب ها رو بگیرم !!!

به تل زینبیه رسیدم ! خیلی شلوغ بود ! تعداد زیادی لبنانی برای زیارت داخل تل شده بودن . با کلی سختی بالاخره وارد شدم اما انقدر جمعیت زیاد بود که ترجیح دادم وقتم رو تلف نکنم و بیام بیرون و توو یه فرصت دیگه برم زیارت تل زینبیه ! ام پی تریم روشن بود و این سینه زنی رو گوش میدادم … عجب جایی بود این تل زینبیه ! دلم برای برادرام در حد مرگ تنگ شد ! چی کشید حضرت زینب …

عکسهای بیشتری از تل زینبیه => +++

راه افتادم به سمت خیمه گاه ! پام به شدت درد گرفته بود و بیشتر مسیر رو لی لی کنان رفتم ! به حدی پام درد گرفته بود که وقتی کف پام مماس میشد به زمین می خواستم داد بزنم از درد !!!

صف تفتیش خیمه گاه خیلی طویل بود … حدود ۲۰ دقیقه از وقتم توو صف تفتیش تلف شد !

خیمه گاه اصلن اونطوری که تصور میکردم نبود ! خیلی فضای غریبی بود برام ! رفتم توو خیمه حضرت قاسم نشستم ! شال سرم رو باز کردم و یه تیکه از گوشش پاره کردم و محکم بستم به پام که بتونم راه برم !

عکس های بیشتری از خیمه گاه => خیمه حضرت زینب ٬ خیمه حضرت قاسم

از خیمه گاه خارج شدم … رفتم به سمت کف العباس … رسیدم به میدانی که مشهور است به میدان مشک … مشکی که تووی میدون تعبیه شده خودش به اندازه یک روضه تمام و کمال است !

مقام دست چپ حضرت عباس … یاد تمام روضه های روزهای تاسوعا … همش تووی ذهنم داشتم معادله حل میکردم ! فاصله ی حرم حضرت عباس و نهر فرات و اینجا که کف العباس است ! و این سخت ترین معادله ای بود که عاجز بودم از حلش ! هر وقت می خواستم پارامتر های این معادله رو تووی ذهنم بچینم اشک نمیذاشت ! اصلا شاید بعضی معادله ها باید حل نشده بمانند …

راه افتادم به سمت مقام دست راست حضرت عباس … کوچه ی تنگی بود … بهتر است بگویم بازاری بود در کوچه ای تنگ ! اصلا اگر کسی دنبال کف العباس نمی گشت متوجه نمیشد آنجا کف العباس است !!!

کاملا متفاوت بود با محل قطع شدن دست چپ ! خیلی ها ساده عبور میکردند از کنارش بدون اینکه دقت کنند اینجا کجاست… این جایگاه قطع شدن دست راست حضرت خیلی غریب بود ! بیشتر از غربت خیلی سوزناک بود ! دلم سوخت ! انقدر که خودم بوی کباب شدنش را حس کردم ! میان بازار ! نه میشد بچسبی به دیوار و گریه کنی ! نه میشد جیغ بزنی ! نه میشد روضه گوش بدی ! نه میشد …. هیچ!

باید صاف گوشه ای می ایستادی و این دیوار راکه روزی جایگاه قطع شدن دست علمدار حسین بوده را خیره نگاه کنی !

از محل کف العباس (دست راست حضرت عباس ) تا هتل ما راه کمی بود … رفتم هتل تا کمی استراحت کنم و بقیه نذورات را بردارم و ببرم تحویل بدهم !

یک سری از نذورات مربوط به حرم امام حسین می شد و یک سری دیگر برای حرم حضرت عباس بود …

نذورات را برداشتم و راهی حرم امام حسین شدم … حرم نسبت به روزهای قبل شلوغ بود !

دفتر نذورات را پیدا کردم … مبلغ زیادی پول بود و مقداری طلا ! به مسئول مربوطه تحویل دادم . مشغول قبض نوشتن شد … گفتم قبض نمی خواهم ! دعوتم کرد که بنشینم و صبر کنم !

نشستم … چند تا بسته بندی کوچک خاک گذاشت جلوم بعدش هم قبض ها را داد ! گفت این خاک های تربت حرم است ! از روی مرقد مطهر جمع آوری اش میکنند … نگاهم خیره شد روی خاک ها … انگار قرمز میدیدمشون ! … منقلب شدم… بعد پرسید همسرت کجاست !!! نمیدانم چرا تووی این سفر همه سراغ همسر نداشته ی من را میگرفتند !!!!

محو تماشای خاک ها بودم که یک قبض گذاشت جلو و گفت : خواهر ! با همسرت دو سه ساعت دیگه برید مهمانسرای امام حسین (ع) ٬ ناهار امروز مهمان حضرتید !!!

برق از چشمام پرید !!! با صدای بلندبه نشانه تعجب و البته سوال گفتم : جوووووووون ؟؟؟؟ (بعضی تکه کلام ها ناخودآگاه گاهی بیان می شوند )

ساعت ۱۰ صبح بود ! روی فیش مُهر حرم خورده بود … خاک ها را برداشتم … فیش غذا را هم گذاشتم لای قرآنم … آمدم بیرون … رفتم حرم حضرت عباس که نذورات آنجا را هم بدهم .

وارد دفتر نذورات شدم … دفتر نذورات شلوغ بود … نشستم و منتظر شدم تا نوبتم بشود … چند تا النگوی طلا و مقدار زیادی پول باید میدادم … با اینکه از طلا بدم می آید اما النگوها رو انداخته بودم تووی دستم تا گم نشوند ! نوبتم شد … پولها را گذاشتم روی میز و النگوها رو از دستم در آوردم ! مسئول دفتر نذورات گریه اش گرفت ! نمیدانم چرا !

طلا ها را وزن کرد و تمام اطلاعاتشان را روی فیش ها نوشت … قبض ها را داد دستم و تشکر کردم که بیایم بیرون که صدایم زد ! خانم بیا لطفن بشین !

رفتم نشستم … خاک های تربت هنوز تووی دستم بود و بویشان میکردم …یک پوشه در آورد و یک کاغذ و رویش نوشت سه نفر ! و گذاشت تووی پوشه ! روی پوشه آرم حرم حضرت عباس چاپ شده بود !

پوشه را داد دستم و گفت فردا ظهر با همسر و فرزندت مهمان حضرت عباسید ! هنگ کرده بودم !

بابا من یک نفرم ! چرا اینها فکر می کردند من همسر و فرزند دارم !!!

خیره شده بودم به بنده خدا ! پوشه رو گرفته بود جلوی من ومن انگار توان نداشتم بگیرمش ! پرسید بیشتر از سه نفرید !؟ چند تا بچه داری ؟

آدم هنگ دیدید !؟ به خدا هنگ کرده بودم ! نمی تونستم جوابش رو بدم !!! دوباره پرسید چند تا بچه داری بگو براشون فیش غذا بدم !!!

همونطور که خاک ها رو بو میکردم پوشه رو از دستش گرفتم … زیر لب خوندم :

تمام عمر یا ایها الناس / تپش های دلم می گوید عباس

…

ظهر نماز را در صحن حرم امام حسین (ع) خوندم و بعد رفتم مهمانسرای امام حسین (ع) … مهمانسرای امام حسین هم در مقابل مهمانسرای مجلل حرم امام رضا مثل یک آپارتمان کوچک و ساده بود … اما چه صفایی داشت ! نمیدانم اسم غذا چه بود ! برنج بود که لوبیای سفید و چیزهایی شبیه رشته پلو قاطی اش بود به همراه زرد چوبه ! جای همه تان خالی خوشمزه بود !

از مهمانسرا آمدم بیرون …درب خروجی مهمانسرادقیقا در زاویه ای قرار داشت که هنگام خارج شدن از لای بافت های کاشیکاری ِ صحن میشد گنبد را دید … نمیدانستم چطوری باید تشکر کنم از میزبانی که این همه مرا مورد لطف خود قرار داده بود … نه فقط من بلکه همسر و فرزند نداشته ام را …

 

اگر زنده باشم ادامه خواهد داشت …

 2 نظر

شوق دیدار12 / به بهانه ی دوست داشتن امام هادی علیه السلام

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

سحر میریم حرم امام کاظم ع و امام جوادع . نماز رو تو ایوون حرم می خونم. بعد میرم کنار ضریح. وای خدایا , امام رضا میدونه که چه قدر دلم تنگه این حرم بوده. حرم خلوت خلوت بود و میرم نزدیکه حرم و می چسبم به ضریح امام جواد ع . باور کنید هیچ جای دنیا نمی تونی این ارامش رو به دست بیاری مخصوصا اگه دل شکسته داشته باشی (خدایا این نعمت بزرگت رو از عاشقان این خاندان و دلشکستگان فراق یار دریغ نکن) .
خلاصه کنار ضریح میرم تو فکر! به راهی که پشت سر گذاشتم و به راهی که پیش رو دارم. ای وای بر من که روز ها رو پشت سر میگذارم و هر چی خدا تلنگر میرنه از خواب بیدار نمیشم!(اگه اصحاب کهف هم بوذم تا حالا باید بیدار میشدم!!!)
بگذریم , ایشالله شما برای من دعا کنین شاید به دعای شما خوبان……..
ساعت 6 صبحه باید سریع برم هتل که میخایم بریم سامرا. خیلی خوشحالم آخه یکی از بزرگترین آرزوهام این بود که یه بار دیگه برم سرداب.

رفتن به سامرا اختیاری بود یعنی چون احتمال پرواز تو راه بود!!!!!!!!!!! قرار شد کاروان 2 قسمت بشه , یه گروه برن نجف یه گروه برن سامرا و رییس کاروان هم عضو پر پا قرص رفتن به کربلا و ترسوندن از راه پر خطر سامرا!. ولی بنده خدا غافل از اینکه ما از قبل غسل شهادتمونم کردیم(ولی ای دل غافل که بادمجونه بم آفت نداره!).
خلاصه با تاکسی های تاریخی عراق , منظورم همون گاری ها میریم طرف اتوبوس ها.اگه بدونین چی شد! در کمال ناباوری دیدیم همه زائرا میخوان برن سامرا!! به جز یه نفر اونم رییس کاروان! خلاصه به زور میبریمش.

تو اتوبوسمون یه ایرانی مسلطه مسلط به زبان عربی و خیلی شوخ بود . که کلی کارمون رو راه مینداخت و به تفتیش که میرسیدیم با 2 تا گپ وگفتگو ما رو بدون تفتیش رد میکرد!!!
برای نماز ظهر رسیدیم حرم .سریع رفتم تو صف نماز جماعت و نماز خوندم. حدود یک ساعت و ربع وقت داشتم.
اول رفتم تو حرم.باور کنین اگه دل سنگ هم داشتی تاب نمیوووردی. آخه ای مردم ای شیعیان جهان این جا میدونین کجا بود؟! این جا , این
ضریح چوبی که با یه پارچه سبز پوشیده شده بود ضریح 2 امام معصوم ,پدر و پدرپدر امام زمانمون بود . این جا خونه ی امام رمانمون بود . این جا ارامگاه مادر و عمه امام زمانمون بود . ای خدا چه میگذرد بر دل اقای ما؟!!!
مردم ادعا میکنیم شیعه ی او هستیم . ادعا می کنیم غمخوار درد های دل آقامون هستیم.پس مارا چه شده که عده ای از خدا بی خبر خانه اماممان را به این روز در آورده ولی من هنوز با بیخیالی تمام زنده ایم!!!
خلاصه بعد زیارت و … از حرم میام بیرون که برم
سرداب. دیگه دلم دست خودم نیست . هجوم فکر ها سیلاب اشک راه میندازه, راه نفس کشیدن رو تنگ میکنه,.
.
.
این جسم و روح آلوده و سیاه میخواد بره خونه امام زمان عج .با ظلمت تمام در حال قدم زدن به سمت خانه نوره. خداییش اگه شما به جای من بودین چه می کردین؟ آیا اصلا اذن دخول دارم ؟؟ آیا آقای من بر این بنده بیچاره و سر تا پا معصیت اذن ورود میدهد؟ اگر او ردم کنه چه کنم؟ آخر او آخرین امید منه . چه کنم چه جوری از پله های سردابش پایین برم در حالی که هنوز این دل شکسته جوابی نشنیده!!؟. . . .

خدایا گفته ای : فلا تدخلوها حتی یوذن لکم و ان قیل لکم ارجعوا فارجعوا …!
.
.
زمان به سرعت میگذردو من هنوز در آرزوی کسب اجازه ولی…

خلاصه با یاد آوری این که مهمانم!! و این که :عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم از پله های سرداب به آرامی پایین میروم. قدم در بهشت گذاشته بودم زیارتی کردم و دیگر فرصتی باقی نمانده بود. ……
.
باید میرفتیم ولی خدا میداند که دلم در همان سرداب باقی ماندو با دلی شکسته تر از قبل و در آرزوی دیدنش از پله های سرداب بالا آمدم.
اللهم ارزقنا زیاره مولانا صاحب الزمان

ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم …

 1 نظر

شوق دیدار11

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

خوابیده ام ! ضعف شدیدی هم دارم !

تقویم ساعتم را نگاه میکنم ! Thursday !!!

امروز پنج شنبه است !

شب های جمعه فاطمه … آید به دشت کربلا …

پنج شنبه ها حضرت زهرا امان نامه میدهد به زائران حرم حسین (ع) …

نماز صبح را در حرم حضرت عباس می خوانم … از شدت خواب آلودگی سرم گیج می رود … گوشه ای می نشینم و به دیوار تکیه می دهم در زاویه ای که نمای قشنگی از حرم در کادر چشمانم جا بگیرد …

از شدت سرما از خواب بیدار می شوم … هوا ابر است … دو ساعت است در همین زاویه نشسته خوابم برده … چه خواب شیرینی بود … شارج می شوم … به بین الحرمین می روم … خیلی شلوغ است … عرب ها پنج شنبه ها را شب برات می نامند و بسیار مقیدند به زیارت بیایند … بین الحرمین خیلی شلوغ شده خصوصن اینکه محرم هم هست و این شلوغی دو چندان است …

از صبح پنج شنبه حال و هوای کربلا عوض می شود . در کنار حرمین مردم خیرات می کند. آب، خرما و چای ! البته خیرات آب خیلی بیشتر است .=> عکس

هرجا می روی یک ظرف آب گذاشته اند و داخل آن آب معمولی ریخته اند این ظرف از همه نوع است حتی وان حمام!!! لیوان های آب هم هیچ کدام یک بار مصرف نیستند و حتی شسته هم نمی شوند!!!

من هم که  حساس به این امور !!! خیلی دلم میخواست بروم و از آن آب های خیراتی بخورم ولی ترس از انواع امراض و درد ها مانعم شد ! ( آدم که ایمانش ضعیف باشد همینطور می شود دیگر)

ساعت ۱۰ صبح است ! خیرات آب را که می بینم یاد اموات می افتم ! جرقه ای به ذهنم میزند … مادرم تعداد زیادی کنسرو برایم گذاشته بود تا در سفر گرسنه نمانم (بسکه من بد غذام و هر غذا و هر دست پختی را نمیخورم )

اما این سفر سفری نبود که من بخوام به غذا فکر کنم ! لذا تمام کنسروها مانده ! میرم به سمت هتل .

سر راه از یک مغازه ای آدرس نانوایی میگیرم. براورد میکنم که اون تعداد کنسروی که دارم چند تا نون می طلبد ! ۴۰ تا نون میگیرم ! نون هایشان عجیب است ! شکلش شبیه سمبوسه است … خودشان هم میگویند نان سمونه ! (البته با تشدید روی میم )

به هتل میرم … از محتویات کنسروها ساندویچ درست میکنم !

برای نماز ظهر به حرم حضرت عباس می روم … بعدش هم که مهمان سفره ی شیرین حضرت عباسم  !

به مهمانسرای حرم میروم .. خیلی کوچک است و ساده ! در مقابل مهمانسرای امام رضا که دیده ام اینجا بیشتر شبیه یک اتاق ساده است ! آخ امام رضا می بینی … غربت را می بینی …

عدس پلو است ! با سالاد ! وباور نمیکنید که مزه طعام بهشتی را چشیدم !!!

دوتا ظرف غذا هم می آورند و میدهند دستم !

از مهمانسرا بیرون می آیم … میروم هتل . هم کاروانی ها مشغول ناهار هستند … یکی از غذاهارا بهشان می دهم … صدای گریه هایشان بلند می شود …

یک ساعتی استراحت میکنم و بعد ساندویچ هایی را که از کنسروها درست کرده ام بر میدارم و میرم بین الحرمین و میدهم به زائران حرم (بومی ها)… خیرات اموات …

بین الحرمین خیلی شلوغ شده … بیشتر هم مردم بومی هستند و زائران ایرانی خیلی کمند …

نماز مغرب را در حرم امام حسین می خوانم … می خواهم تا صبح در حرم امام حسین بمانم … اطراف ضریح خیلی شلوغ شده … به سختی می روم در این زاویه از ضریح که کاملا زیر قبه باشم … ضریح را میگیرم و به زیر قبه نگاه میکنم … اللهم عجل لولیک الفرج … و بعد هم اسم تمام عزیزان را می برم … دعا میکنم به امید اجابت … و میان هر دعایی : یا من الاجابة تحت قبتک …

ساعت چه دشمن بزرگی شده برایم در حرم … سرعتش مثل سرعت نور شده … تا به خودم می آیم ۱۰ شب شده …

در این زاویه می نشینم ! من و مفاتیح و قرآن و یک شیشه کوچک آب و ۳ تا شکلات و ساعتی که به سرعت می گذرد …

یکی از دوستان نور چشم خواسته بود که به نیابتش یک زیارت عاشورا در حرم بخوانم … زیارت عاشورا را با صد لعن و سلامش …

جامعه کبیره… و یک سری دعا و نماز …

حدود ساعت ۲ نیمه شب بود که خواستم جوشن کبیر بخوانم … جایی که برای نشستن داشتم فقط به اندازه نشستن روی دوزانو بود از شلوغی حرم !

هنوز شروع به خواندن جوشن کبیر نکرده بودم که نمی دانم ایرانی های اطرافم از کجا متوجه شدند قصد جوشن خواندن دارم ! یک هو دورم پر شد از مادربزرگ هایی که دلهاشان به زلالی آب بود … میگفتند نمی توانند خودشان جوشن را سریع بخوانند طوری که تا اذان صبح تمام شود … با من همراه شدند … و کلی خوراکی گذاشتند جلویمان که بدمیم برای مریض هایشان ! صحنه عجیبی بود …

سرعت دعا خواندن من بالاست … جوشن کبیر رو در کمتر از ده دقیقه می خونم ولی به خاطر اونها کمی مراعات کردم و خلاصه نیم ساعته جوشن کبیر را خواندیم … چه قدر کیف داد … حس خیلی شیرینی بود … بعد هم برای نماز صبح به صحن حرم امام حسین آمدم … می لرزیدم از سرما …سرمای شیرینی بود که با صدای جیک جیک گنجشک های پرواز کنان در صحن حرم خیلی دلنشنین شده بود …

 

اگر زنده باشم ادامه خواهد داشت …

 1 نظر

شوق دیدار 10

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

پیش نوشت : پست های کربلا را برای ثبت خاطرات سفرم می نویسم ! و دوستانی هم که می آیند و می خوانند بر من منت میگذارند ! این روز نوشت های کربلا برای دل خودم است ! اما خوشحال می شوم اگر به درد دیگران هم بخورد ! لینک عکس ها را هم میگذارم تا فضا بهتر ملموس بشود برای خواننده ها اصلن همه ی جذابیت این روز نوشت به عکس هایی است که لینکشان را می گذارم نه به جملات و عبارات ناقص من ! لذا لینک عکس ها را با دقت ببینید و نکته دیگر اینکه  از این قسمت به بعد روز نوشت های کربلا کمی تغییر میکند ! بیشتر دلی می شود تا سفرنامه ای ! دلیل اش را هم در چند خط قبل توضیح دادم که این روز نوشت های برای دل خودم است !

 

 

 

ساعت حدود ۲ نیمه شب بود ! فشار روحی ِ دیدن ِ قتلگاه تمام رمق جسم و روحم را گرفته بود ! سرم به شدت درد میکرد … مثل بهت زده ها نشسته بودم روبه روی قتلگاه و کوچکترین حرکتی نمی توانستم انجام بدهم ! فقط خیره به این طرف و آن طرف نگاه میکردم !

 

دلم برای دیدن ضریح پر میزد … با تلاش فراوان خودم را که انگار به زمین میخکوب شده بودم از جایم بلند کردم ! راه افتادم به طرف درب ورودی حرم … سرم را پایین انداختم … قدم هایم را آهسته کردم … وارد شدم .. صدای هم همه ی جمعیت و صلوات هایی که بلند بلند می فرستادند مرهمی شد بر دل مبهوتم ! جلو رفتم … هنوز سرم پایین بود … می خواستم وقتی سرم را بالا می آورم ضریح در قاب چشم هایم بیفتد ! نمیدانستم از کدام زاویه وارد حرم شده ام … از نزدیک شدن صدای هم همه ها متوجه شدم که نزدیک ضریحم ! سرم را بالا آوردم … وای که چه بهشتی از دریچه ی چشمانم به کالبد وجودم ریشه دواند … در همان نگاه اول به کمک کتاب هایی که درباره حرم مطالعه کرده بودم متوجه شدم که در پایین پای حضرت قرار دارم … همان جایی که علی اکبر (ع) است … دور تا دور بالای ضریح کتیبه ی مشکی نصب شده بود و این کتبیه هر لحظه که ضریح را میدیدم برایم یادآوری میکرد که در ماه محرم  ارباب مرا طلبیده … دست چپم مزار ۷۲ یار باوفای ارباب بود  … سرم را بالا بردم تا زیر قبه را ببینم !

 

نزدیک ضریح رفتم ! خلوت بود و راحت میشد نزدیک رفت … دست هایم که به شبکه های ضریح خورد نمی دانم چرا بی هیچ پیش زمینه ذهنی ای آیه ” و نفخت فیه من روحی ” به ذهنم آمد !!!

 

آیه را زمزمه کردم و خودم را چسباندم به ضریح و سرم را بالا آوردم تا زیر قبه را ببینم ! درست زیر قبه بودم … چسبیده به ضریح … همانجایی که همه می خوانند : یا من الاجابة تحت قبتک ! اما زبانم بسته بود و جز آیه ” و نفخت فیه من روحی ” نمی توانستم چیز دیگری بگویم !

 

بعد از مدتی به سمت ضریح اصحاب و یاران حضرت رفتم … آدمی که ضعیف باشد نمی تواند بی واسطه به معصوم متصل شود … دلیل بند آمدن زبانم کنار ضریح و زیر قبه را وقتی پیش یاران امام بودم فهمیدم و اصحاب باوفای حضرتش را واسطه قرار دادم …

 

خواستم اطراف ضریح را ببینم … طبق نقشه ای که از حرم دیده بودم بعد از خروج از درب شمالی که درب پشت ضریح حضرت میشد مرقد ابراهیم مجاب از نوادگان امام موسی کاظم (ع) قرار داشت … از درب شمالی خارج شدم … کمی جلوتر مرقد ابراهیم مجاب را دیدم … یک ضریح با صفای کوچک ِ دوست داشتنی !

 

کمی آنطرف تر در زاویه ای جنوبی تر از مرقد مجاب طبق مطالعات قبلی ام باید مرقد حبیب بن مظاهر می بود … که به دلیل ساخت و ساز های حرم باید از درب کنار ضریح ابراهیم مجاب خارج می شدم و کمی جلوتر از یک درب دیگر وارد میشدم برای زیارت حبیب بن مظاهر !

 

کنار مرقد حبیب آرام گرفته بودم … نمیدانم چرا انقدر حبیب آرامش بخش بود برایم ! شاید قصه کربلای مهدی قزلی دلیل این همه عشق من به حبیب شده بود !

 

کنار ضریح حبیب ایستادم و زیر لب این شعر را زمزمه کردم : بوی سیب و حرم حبیب و حسین غریب و کرب و بلا … برای خودم میخواندم … آرام هم می خواندم … اما یک هو از صدای گریه های خانم های اطرافم به خودم آمدم ! از شعری که من می خواندم گریه میکردند !!! خجالت کشیدم ! خواستم از آنجا سریع بیرون بیایم که پیر زنی دستم را گرفت و با لهجه شیرازی اش خواهش کرد که باز هم این شعر را برایش بخوانم ! نتوانستم به چشمهایش نگاه کنم و نه بگویم !

 

گوشه ای نشستیم و این شعر را برایش خواندم … قطره قطره اشک هایشان حال مرا عجیب و عجیب تر میکرد …

 

دلم یک جوری بود ! نمی دانم چرا احساس میکردم بند بند وجودم درد میکند ! هنوز مبهوت بودم ! گیجه گیج !!!

 

از حرم بیرون آمدم … پاهایم فرمان رفتن میدادند خبری از فرمان عقل نبود !!!

 

از صحن هم بیرون آمدم … بین الحرمین را طی کردم و برای بار اول وارد حرم حضرت عباس شدم !

 

از صحن رفتم توو … یک هو یادم آمد که ندیده ام از کدام درب وارد شدم … دویدم و از همان دربی که داخل شده بودم بیرون رفتم تا اسم درب را ببینم ! روی کاشی آبی رنگی نوشته بود : باب صاحب الزمان (عج) !!! الله اکبر ! حرم حضرت عباس بیای و ناخواسته از باب صاحب الزمان وارد شوی ! ۴ ستون بدنم لرزید !

 

وارد حرم شدم … دلم آتش گرفته بود و انگار آب روی این آتش حرم حضرت عباس بود … قدم هایم را تند کردم که زود به ضریح برسم … ضریح را که دیدم نمیدانم چه شد ! آرام شدم … خیلی آرام … اما هنوز مبهوت بودم ! بالای ضریح حضرت عباس کتیبه ی مشکی رنگی بود که یک قسمتش نوشته شده بود : السلام علی کفیل زینب الحورا … کتیبه ی مشکی … کفیل … همه ی این ها کد هایی بود که دقت می طلبید ! آن هم از من ِ بی رمق !!!

 

احساس گناه میکردم ! از اینکه با این گیجی و بهت برای اولین بار این آقا را زیارت میکنم ! عذاب وجدان شدیدی داشتم از اینکه روحم نمی کِشید زیارت نامه بخوانم ! ( من اگر روحم آمادگی خواندن دعا یا قرآن نداشته باشد ٬ نمی خوانم ! معتقدم این ها را باید با رغبت کافی و وافی خواند و با پذیرش روح) !

 

این احساس عذاب وجدان مرا از حرم بیرون کشید … اطراف صحن قدم می زدم که دیدم بالای درب یکی از حجره های داخل صحن نوشته : نذورات !!! و من حامل مقدار زیادی از نذوراتی بودم که دوستان و آشنایان داده بودند برای حرم حضرت عباس (ع) ! مقداری از این نذورات همراهم بود !

 

مبلغ بیست هزار تومان را دوستم زهرا

 

پنجاه هزار تومان را خانم همسایه مان

 

پنجاه هزار تومان خواهرم

 

پنجاه هزار تومان مادرم به اضافه یک حلقه انگشتر طلایش که موقع سوار شدن به اتوبوس در تهران از انگشتش در آورد و به من داد برای حرم حضرت عباس !

 

و بقیه نذورات هم همراهم نبود و در چمدانم در هتل بود !

 

به دفتر نذورات رفتم … آنجا هم مات بودم … این نذورات را دادم و خواستم بیایم بیرون که مسئول دفتر نذورات صدایم زد و با محبت و لبخند خواست که روی صندلی کنار میزش بنشینم !

 

روی صندلی نشستم !

 

برای تک تک این نذورات با دقت قبض رسید نوشت که حدود ۱۰ دقیقه ای این نوشتن طول کشید !

 

قبض ها را به همراه مقداری تبرکی به من داد و پرسید که چند نفرم !

 

متوجه سوالش نشدم ! اصلا گیج بودم ! دوباره پرسید چند نفری و با چه کسانی به کربلا آمده ای !؟

 

انقدر مبهوت بودم که نمی توانستم جوابش را بدهم !

 

لبخندی زد و گفت حتمن به همراه همسر و فرزندت آمده ای !!!

 

من تووی دلم خندیدم و با خودم گفتم همسر و فرزندم کجا بود !!! اما زبانم باز نمیشد که چیزی بگویم و به این بنده خدا بگویم که تنها آمده ام ! شاید هم کار خدا بود این سکوت بی اختیار من !

 

یک قبضی برداشت که با قبض هایی که به من داده بود فرق داشت … روی قبض نوشت سه نفر !!!

 

و قبض را به من داد و گفت فردا ظهر برای ناهار مهمان مهمانسرای حضرت عباسید به همراه همسر و فرزندت !!!

 

مثل این آدم هایی که جُک شنیده باشند زدم زیر خنده !!! بنده ی خدا با تعجب نگاهم کرد و گفت فردا را فراموش نکنید !

 

از دفتر نذورات بیرون آمدم ! رفتم روبه روی پنجره ی چوبی ای که از لای شبکه هایش حرم و ضریح مشخص بود …بالای پنجره ی چوبی پارچه مشکی ای  نصب شده بود که رویش نوشته شده بود : یا نفس من بعد الحسین هونی … قبض مهمانسرا را نگاه کردم و زدم زیر گریه ! یا نفس من بعد الحسین هونی …یا نفس من بعد الحسین هونی ….

 

باورم نمیشد !

 

من یک نفر بودم و آقا برای همسر و فرزند نداشته ی من هم دعوت نامه داده بود !

 

باورم نمیشد !!!

 

 

 

اگر زنده باشم ادامه خواهد داشت …

 1 نظر

شوق دیدار 9

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

ساعت حدود 11 شب است …اتوبوس نزدیکی های هتل نگه میدارد … رئیس کاروان میگوید که قبل از تحویل اتاق ها کسی نمی تواند به حرم برود ! ده دقیقه ای منتظر مشخص شدن اتاق هایمان می مانیم … اسم مرا صدا میزنند با خوشحالی میروم که کلید را بگیرم و بعد بدوم به سمت حرم … رئیس کاروان نگاهم میکند و می گوید راجبه موضوعی باید با من حرف بزند ! خیلی تند می گویم : خب بفرمایید سریع بگید چی شده !؟شروع میکند به گفتن کلی توضیحات مفصل راجبه اینکه امکانات این هتل چندان مناسب نیست و اوضاع خوبی ندارد و این حرفها که حرفش را قطع میکنم و می خواهم بدون مقدمه به سراغ اصل مطلب برود ! بنده خدا از این همه جدیت و عجله ی من انگار می ترسید حرفش را بزند اما در نهایت گفت که : یکی از اتاق هایی که به کاروان ما تعلق گرفته طبقه چهارم است که با احتساب طبقه همکف می شود طبقه پنجم و آسانسور هم ندارد و چون همه ی هم کاروانیان هم از نظر سن وضعیتی ندارند که بتوانند این همه پله را طی کنند خواهش می کند که من آن اتاق را قبول کنم ! خنده روی لبهایم نقش می بندد و می گویم : آخه پدر من این مسئله ی به این کوچکی که این همه مقدمه چینی نمی خواست ، کلید را از دستانش میگیرم و می دوم به سمت پله و صدایش را می شنوم که بلند می گوید خیر از جوونیت ببینی دختر !

چمدانم سنگین بود و بالا بردنش از آن همه پله کار سختی به نظر می رسید  …  اما عادت کرده ام همه ی کارها را با  یک  ” یا علی ”  انجام بدهم !

وسایلم را میگذارم تووی اتاق و پله ها را چند تا در میان می پرم پایین که به حرم بروم ! روحانی کاروان مرا می بیند و صدایم میزند و می گوید 10 دقیقه صبر کنم تا همه با هم برای بار اول به حرم برویم ! 10 دقیقه می شود نیم ساعت ! قلبم هم آنچنان تالاپ تولوپ میکرد که فکر میکردم مرگم نزدیک است و می خواستم هر چه زودتر به سمت حرمین بروم !

همه جمع شدند و به سمت حرم راه افتادیم … برق ها رفته بود و هیچ چراغی روشن نبود …تاریکه تاریک … همه ساکت بودند … انقدر ساکت که صدای تپش های قلبم را می شنیدم دست هایم یخ کرده بود و بدنم به شدت عرق ٬ در حالیکه هوا خیلی سرد بود !!!

به بازرسی جلوی حرم رسیدیم … و بعد وارد بین الحرمین …نزدیک حرم حضرت عباس (ع).  انگار که تیر خلاص را به من زده باشند مثل یک مرده ی متحرک شدم ! مبهوت !!!

شنیده بودم که هر کسی به کربلا مشرف می شود اول به زیارت قمر بنی هاشم حضرت عباس می رود ! اما روحانی کاروان گفت که  اول به زیارت امام حسین (ع) میرویم … دویدم جلو و گفتم : حاج آقا ولی من از خیلی بزرگان شنیده ام که اول باید به زیارت حضرت عباس (ع) رفت !!! ایشان مخالفت کردند و گفتند این حرفها خرافات است و ما نباید غیر معصوم را قبل از معصوم زیارت کنیم و این دور از ادب است ! بحثمان بالا گرفت و من گفتم اما این مقدم داشتن زیارت غیر معصوم برمعصوم دلیل بر بی ادبی نیست بلکه دلیل بر یافتن حال زیارت است … به نوعی آمادگی درک حضور معصوم است …اکثر هم کاروانی ها هم با حرف های من موافق بودند ولی روحانی کاروان موافقت نکرد! و بعد از یک ربع بحث کردن درنهایت قبول نکردند که اول به زیارت حضرت عباس (ع) برویم ! از کاروان جدا شدم که خودم تنها به زیارت بروم که خانم رضایی پیر زن مهربانی که در طول سفر همراه من بود دستم را گرفت و با اضطراب گفت : دخترم کوتاه بیا … چه فرقی داره اول به زیارت کدام بزرگوار بروی ! شب است و اگر تنها بروی من نگرانت می شوم … دلم نیامد این بنده ی خدا موقع زیارت ، دل نگران من باشد و علیرغم میل باطنی ام با کاروان همراه شدم …

یک دقیقه ای ایستادم رو به حرم حضرت عباس(ع) و از ایشان تاب و توان زیارت حضرت امام حسین (ع) را خواستم ! و بعد راهی حرم سید الشهدا (ع) شدم ! کفش هایمان را تحویل دادیم … از بازرسی جلوی صحن عبور کردیم و وارد صحن شدیم … و من هم چنان یک مرده ی متحرک و مبهوت بودم ! دریغ از یک قطره اشک !!! هم کاروانیان در صحن نشستند و قرار شد با هم زیارت امام حسین را بخوانند ! خیلی سرو صدا زیاد بود و صدای روحانی کاروان هم ضعیف ! یکی می گفت صدا نمی رسد … یکی می گفت دوباره از اول بخوانید … یکی می گفت وضو ندارد ! اعصابم خرد شد ! و  بلندشدم که تنها به سمت حرم بروم … با خودم فکر کردم که قبل از ورود به حرم کمی اطراف صحن قدم بزنم شاید حال بهتری پیدا کنم برای زیارت و شروع به قدم زدن کردم …همه جا پرچم های مشکی بود … دور تا دور صحن سیاه پوش بود …همین طور که قدم می زدم یک پنجره ی کوچکی را دیدم که خانمی کنارش ایستاده بود …یک پنجره کوچک  شبیه پنجره فولاد امام رضا اما خیلی خیلی کوچکتر در دیوار تعبیه شده بود … به کنار پنجره رفتم … یک هو انگار دلم از جا کنده شد … قلبم تیر میکشید… در آن هوای سرد به شدت گرمم شد … انقدر که حس می کردم سرم می سوزد !!! کم کم نفس کشیدن برایم سخت شد … زبانم بند آمده بود انگار … وسایلم را انداختم روی زمین و  قلبم را گرفتم … نمی توانستم چیزی بگویم … خانمی که آنجا ایستاده بود متوجه حال خراب من شد ! به سختی ازش پرسیدم اینجا کجاست ؟

گفت : قتلگاه !!!

نفسم بند آمد … اصلن مُردم … بی جان شدم … دنیا دور سرم چرخید … همه چیز را میدیدم اما بدون صدا و بدون حس ! مثل محتضری که در حال احتضار است …آیات قرآن آمد جلوی چشمم ٬ ان هذا لهو البلاء المبین و فدیناه بذبح عظیم …و فدیناه بذبح عظیم … و فدیناه بذبح عظیم …

متن تمام کتاب هایی که درباره کربلا خوانده بودم  به ذهنم آمد … تمام روضه های قتلگاه در گوشم یک هو طنین انداز شد … رفته بودم … به خدا از این دنیا رفته بودم … اما همه چیز را میدیدم ولی حس نمی کردم … خانمی که آنجا بود محکم به پشتم کوبید … با ضربه ای که زد انگار راه نفسم باز شد …بی اختیار آه بلندی همراه باز دم نفسم کشیدم … و دیگر سیل اشک بود که مرا به جای غسل میت می شست …

ای کاش به پشتم نزده بود … ای کاش راه نفسم باز نشده بود … ای کاش همان جا کنار حرمش مُرده بودم …

چند وقت است دلم می گیرد
دلم از شوق حرم می گیرد

مثل یک قرن شب تاریک است
دو سه روزی که دلم می گیرد

مثل این است که دارد کم کم
هستیم رنگ عدم می گیرد

دسته سینه زنی در دل من
نوحه می خواند و دم می گیرد

گریه ام، یعنی باران بهار
هم نمی گیرد و هم می گیرد

بس که دلتنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می گیرد

لشکر عشق، حرم را به خدا
به خود عشق قسم می گیرد

 

 

اگر زنده باشم ادامه خواهد داشت …

 نظر دهید »

شوق دیدار 8

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

سوار اتوبوس می شویم … از کاظمین حرکت میکنیم به سمت کربلا ! از پنجره به دو گنبد زیبای حرم کاظمین خیره می شوم و کم کم گنبد پشت ساختمان ها پنهان می شود …

 

همه از شدت خستگی خوابشان می برد ولی من یک دلشوره ی عجیبی دارم ! کتاب قصه کربلا ( فصل یاران ) را شروع به خواندن میکنم ! …

 

” عبد الرحمن پسر عبد رب از پیرمردهای محشر عاشورا بود .

 

او از پیامبر حدیث نقل کرده و شاهد ماجرای غدیر بود . خود حضرت علی به او قرآن یاد دادو تربیتش کرد . وقتی علی برای ماجرای روز عید غدیر و چیزی که پیامبر درباره خلافت و ولایت گفته بود شاهد خواست ، یکی از کسانی که از جایش بلند شد و شهادت داد عبدالرحمن بود .

 

عبد الرحمان در حمله اولیه جنگید تا شهید شد .

 

بعید نیست از یک ولی شناس که جانش را سر پیری کف دست بگیرد و در بیابانی بی آب و علف تقدیم خدا و ولی اش کند ..".

 

.

 

.

 

.

 

” ابوالشعثا تیر انداز ماهری بود بین لشکر عمر سعد . از آن هایی بود که وقتی دید امام حق است و عمرسعد باطل ، باطل را ول کرده و رفت سمت حق . توی جنگ روی دو زانو نشسته بود و تیر می انداخت . امام دعایش میکرد و می گفت : ” خدایا در تیر انداختن نیرو به او بده و ثوابش را بهشت .”

 

تیرهای ابوالشعثا که تمام شد ، بلند شد و با شمشیر حمله کرد . چند نفری را کشت و بعد شهید شد . لابد بعد از شهادت رفته بود سراغ  ثواب تیرهایی که انداخته بود … دعای امام که رد نمی شد ! “

 

.

 

.

 

.

 

” یک نفر به اسب حر تیری زد و اسب افتاد . حر پیاده به جنگ ادامه داد . چهل نفری را به درک فرستاده بود که لشکر پیاده عمر سعد با هم به او حمله کردند و از پا انداختندش . یاران امام تن نیمه جان حر را آوردند کنار خیمه شهدا . امام آمد بالای سرش . خون ها را از سر و صورت حر پاک کرد و گفت : ” تو واقعا آزاد مردی همانگونه که مادرت اسمت را حر گذاشت . تو آزادمردی توی دنیا و آخرت .”

 

شاید امام می خواست عوض جمله ی آن روزی را در بیاورد که حر با سپاهش جلوی امام را گرفت و امام گفت ” مادرت به عزایت بنشیند !”

 

به هر حال آزاد مرد لشکر امام هم از دنیا آزاد شد …”

 

قصه کربلا (جلد۶ فصل یارا )

 

” فصل یاران”  را می خواندم و چشم هایم می بارید و دلم می جوشید … می جوشید برای کربلا … برای خاکی که سالها آرزوی بوسیدنش را داشتم … خوابم نمی برد … دلم بی تاب بود … خیلی بی تاب …راننده چراغ های اتوبوس را خاموش کرد ! و مجال خواندن کتاب شیرین قصه ی کربلا را از من گرفت ! ساعت نزدیک 9 شب بود و همه ی هم کاروانیان خواب بودند …

 

یاد تمام لحظه هایی می افتم  که توی هیئت آرزوی کربلا را میکردم ! یاد تمام شعر ها و سینه زنی ها … یاد تمام روضه ها … نگاهم خیره بود به لباس مشکی ام !

 

هنوز محرم است ! هنوز اربعین سالار شهیدان فرا نرسیده … هیچ وقت باورم نمیشد محرمی از عمرم را در حرمش باشم … یاد یکی از شعر های قدیمی هیئت می افتم که گاهی به یاد کربلا می خواندیم …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …

 

سرم را می گذارم روی شیشه اتوبوس و  این شعر را زمزمه میکنم … انگار روی زمین نیستم … انگار قلبم را به زور تووی سینه ام نگه داشته ام …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…

 

کم کم از دور چراغ های حرم را میبینم … و نخل ها را …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…

 

دیگر هیچ چیزی دست خودم نیست … رئیس کاروان با صدای بلند می گوید که به کربلا رسیده ایم …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …

 

دیگر حال خودم را نمی فهمم …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا…

 

صدای گریه هم کاروانی ها بلند می شود … آنها هم با من می خوانند …

 

سلامٌ علی ساکن کربلا … پر می زنه دلم برای کربلا …

 

 

 

 

 

اگر زنده باشم ادامه دارد …

 نظر دهید »

شوق دیدار 7

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

به دستور هارون الرشید، امام کاظم(ع) به دست سندی بن شاهک با خرمای زهرآلود در زندان مسموم و شهید شد و آنگاه پیکرش را روی «جسر بغداد» نهادند،سپس شکوهمندانه تشییع شد و در غرب بغداد، در مقابل قریش به خاک سپرده شد…

 

به خیابانی  که در انتهایش حرم است وارد می شوم از دور حرم مطهر امام موسی بن جعفر (ع) و امام جواد (ع) را می بینم . حرم دارای چهار گلدسته و دو گنبد است ٬ گنبد امام موسی کاظم(ع)  به همت مردم خراسان رضوی بازسازی شده و گنبد امام جواد(ع) هنوز در حال بازسازی می باشد.قرار است که یک ساعت در حرم کاظمین باشیم ، به سراغ رئیس کاروان می روم و خواهش میکنم که وقت زیادتری بدهد برای زیارت این دو بزرگوار ! با خنده نگاهم میکند و می گوید : چقدر وقت به نظرت خوب است  !؟ منم بدون تعارف می گویم 5 ساعت ! لبخندی می زند و میگوید باشد ! 5 ساعت وقت میدهم برای زیارت کاظمین !!! از خوشحالی بال در می آورم و می دوم به سمت بازرسی جلوی حرم .

 

 

 

به بازرسی جلوی حرم میرسم . در این بازرسی به سختی و با دقت بسیار تک تک وسایلمان را می بینند و خوشبختانه من وسایل زیادی ندارم که معطل بشوم به جز کوله پشتی ام که پر است از کتاب !!!

 

و بالاخره وارد حرم می شوم …خیلی احساس خوبی دارم ! انگار به حرم امام رضا (ع) وارد شدم ! هرچند که  فضای معماری حرم کاملا متفاوت است با حرم امام رضا (ع) ! یک صحن بزرگ است که دور تا دور حرم را در بر گرفته و یک ایوان بلند! و دل من که به یاد حرم امام رضا افتاده !

 

حرم مطهر امامین کاظمین تقریبا 20000 متر مربع و محیط آن تقریبا 650 متر می باشد.
ویژگی اصلی حرم که آن را از تمامی حرمین ائمه متمایز می کند داشتن دو گنبد طلایی رنگ می باشد، در حالی که بقیه حرمین - حتی حرم امام هادی و امام حسن عسگری(ع) که در آنها نیز دو امام به خاک سپرده شده اند – دارای یک گنبد می باشند.
حرم دارای درب های متعددی می باشد اما اصلی ترین درب آن جهت تردد زوار دو درب باب المراد و باب القبله می باشند.

 

صدای قرآن در صحن حرم پخش می شود … روی فرش هایی که در صحن انداخته اند می نشینم و منتظر صدای اذان می شوم … نماز ظهر و عصر را می خوانم و بلند می شوم که به زیارت برم …اذن دخول می خوانم و وارد می شوم … عطر حرم روحم را پرواز می دهد … سرم را پایین می اندازم و به نزدیک ضریح می روم و آرام سرم را بلند میکنم … ووووووووووووووای که چقدر این حرم برایم آشناست با اینکه تا به حال ندیده بودمش … داخل حرم مقبره  دو امام بزرگوار در یک ضریح  قرار دارند از سمت قبله قبر مطهر امام موسی کاظم (ع) و پشت آن قبر امام جواد(ع) قرار دارد…

 

از آنجایی که همیشه بالهای فکرم در حال پرواز است در حرم یاد کلاس صرف و نحو زمان تحصیل می افتم و یکی از درسهای کتاب صرف که : مثنای تغلیبیه است ! { مثنی تغلیبیه : غلبه پیدا کند یکی از دو اسم بر دیگری . بطوری که آن اسم دیگر هم نام اسم غالب شود .( مثلا به حضرت جواد هم کاظم بگوییم ) بعد آن اسم واحد( کاظم ) مثنی شود( یعنی میگوییم کاظمین ) و این اسم مثنی( کاظمین ) اشاره به هر دو اسم ( جواد و کاظم ) خواهد داشت }. و حالا من در کاظمین هستم ! همان جایی که اسمش به مثنای تغلیبیه خوانده می شود !!! گاهی خودم  هم خنده ام میگیرد از این پروازهای عجیب و غریب ذهنم به هزار لایه ی زمان و مکان !!!

 

خدا را شکر حرم بسیار خلوت است و انگار فقط کاروان ما در کاظمین است …یک دله سیر زیارت میکنم … می نشینم پای ضریح  … انگار نشسته ام کنار ضریح امام رضا ! چقدر دلم از کنار حرم کاظمین برای امام رضا تنگ شده !

 

خیلی خسته و خوابالو ام ! اما حیف است این لحظات ناب را از دست بدهم … مفایتح را بر میدارم و تند تند شروع میکنم به خواندن دعاهای وارده در حرم معصومین (ع) … از5 ساعت وقتی که رئیس کاروان داده فقط یک ساعتش باقیمانده ! از کنار ضریح  بلند می شوم که اطراف حرم را هم نگاهی بیندازم که متوجه  ضریحی می شودم در زاویه ای دیگر از حرم ! به آنجا می روم مزار دانشمند بزرگ خواجه نصیر الدین طوسی است ! مدتی هم آنجا می مانم  و بعد به حیاط می روم … دور تا دور صحن راه می روم …

 

از مدفونین در حرم مقدس کاظمین :

 

۱-«ابن قولویه قمی » (متوفای 368 ه) که پیش پای امام کاظم(ع) مدفون است.

 

۲- «شیخ مفید» (متوفای 413 ه) که استاد سید رضی و سید مرتضی و ازبرجسته ترین شخصیتهای شیعه بود.

 

۳- «خواجه نصیر طوسی » (متوفای 672 ه) که در سردابی در حرم موسی بن جعفر(ع) به خاک سپرده شد. و این بنا به وصیت خودش بود که درحرم کاظمین دفن شود.

 

۴- «فرهاد میرزا» (متوفای 1305 ه) مولف قمقام زخار در تاریخ شهادت امام حسین(ع).

 

۵ - مزار مطهر سید رضی گردآورنده نهج البلاغه و برادر گرامی و صاحب کرامتشان سید مرتضی علم الهدی.

 

و … بسیاری دیگر از چهره های با ایمان و نیکان و صالحان.نقشه حرم کاظمین 

 

 نسیم خنکی می وزد و کمی هم سردم شده اما کاپشنم در ماشین است !!!

 

رویه روی ایوان  در گوشه ای از صحن می نشینم و نگاهم را میدوزم به حرم . دقیق نگاه میکنم که این تصاویر برای همیشه در ذهنم ثبت بشوند و شروع میکنم به بردن اسم دوستان و آشنایان مخصوصن دوستان وبلاگی !

 

 خلاصه که این 5 ساعت مثل برق گذشت و از کاظمین تصویر آن ضریح  زیبا و دوست داشتنی برای من ماند !

 

خارج شدن از حرم برایم بسیار سخت است … دلم نمی آید از این فضا بروم … اینطور وقت ها حس میکنم که تمام زندگی جبر است ! ای کاش اختیاری هم بود که من اینجا بمانم !

 

با قدم هایی آرام از حرم بیرون می آیم … اما دلم تووی حرم جا می ماند … بیچاره دلم !

 

بیرون حرم کاروانیان منتظرند  … رئیس کاروان وقتی مرا می بیند می خندد و می پرسد یعنی 5 ساعت هم کم بود !؟ خنده ام میگیرد و تشکر میکنم بابت این 5 ساعت وقتی که دادند .

 

از حرم تا جایی که اتوبوس ها پارکند باید پیاده برویم ! مسیر طولانی است و هیچ ماشینی هم نیست که مارا ببرد ! پای چپم به شدت درد گرفته … در طول خیابان شروع به حرکت میکنیم ! کتاب فروشی هایی که در خیابان وجود دارند توجهم را جلب میکنند … وارد یکی از کتاب فروشی ها می شوم … تمام کتب مرجع را دارد و هر 110 جلد بحار الانوار را ! خیلی دلم می خواست که همه ی مجلدات بحار الانوار را از کاظمین برای خودم بگیرم اما برای حمل این 110 جلد حداقل به 7-8 تا چمدون  و ۳-۴ تا مرد جنگی احتیاج داشتم تا کتاب ها را برایم حمل کنند  !!!

 

خلاصه پیاده راهی پارکینگی می شویم که اتوبوسمان در آنجا پارک است … هوا هم روبه تاریکی است …پایم به شدت درد گرفته انقدر که قدم برداشتن برایم غیر ممکن شده … مسیر هم طولانی است …چند قدمی را لِی لِی میکنم … اما فایده ندارد ! دردش تمام توانم را گرفته … کنار خیابان می نشینم و گوشه ای از شال سرم را پاره میکنم و محکم می بندم به پایم تا بتوانم این راه را تا پارکینگ طی کنم !!!

 

با هزار زحمت به پارکینگ می رسم و سوار اتوبوس می شوم … و حرکت میکنیم به سمت جایی که قلب همه ی شیعیان برای آنجا می تپد … حرکت میکنیم به سمت کربلا …

 نظر دهید »

شوق دیدار 6

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

تمام دیشب را بیدار نشسته بودم جلوی حرم حضرت علی (ع)!

 

غم عجیبی تووی دلم افتاده ! غم جدایی از نجف و حرم حضرت امیر که تمام عشق و آرزوی این روزهای زندگی ام بود !

 

هیچ بهانه ای سکوت لبهایم را نمی شکست حتی زیارتنامه خواندن !!! یک حال عجیبی که توصیفش بسیار سخت است ! حال کسی که انگار از عزیزترین ِ زندگی اش میخواهد جدا بشود ! تمام غم دنیا ریخته بود تووی این دله کوچک ِ من ! نزدیک اذان صبح است !و من باید ساعت 6 هتل باشم که حرکت کنیم به سمت کاظمین . آرزو میکنم ثانیه ها به اندازه ساعت ها طولانی بشوند . می نشینم جلوی ضریح و خیره می شوم ! انقدر با دقت نگاه میکنم تا هیچ وقت این صحنه ها از یادم نروند … عطر حرم  بیقرارم میکند … بغضم می ترکد و صدای گریه ام … خادمه ی  کنار ضریح که این روزها زیاد مرا دیده ٬ در آغوشم میکشد … صدای اذان صبح بلند می شود … قلبم مثل یک گنجشک می تپد … ضریح را محکم بغل میکنم …

 

به حیاط می آیم نماز صبح را می خوانم ساعت دقیقا 6 است ! و من باید ساعت 6 جلوی هتل می بودم ! بیخیال همه چیز می شوم … آرام به نزدیک درب خروجی می آیم … ایوان طلا … وای نه ! دلم نمی آید به همین راحتی بروم ! چادرم را محکم میگرم و میدوم ! یک بار دیگر به سرعت سر مزار شیخ عباس قمی میروم … یک بار دیگر جلوی ضریح …نگاهی به ساعتم می اندازم 6:20 شده است ! از حرم بیرون می آیم اما نه مثل بقیه ! با هق هق گریه … هق هق گریه ای که انقدر حلاوت داشت که حالا دلتنگ همان گریه هایم !

 

کفش هایم را از کفش داری میگیرم و میدوم به سمت هتل ، خیلی دیر شده تمام مسیر را می دوم … همه نگاهم میکنند اما برایم مهم نیست ! حتی برام مهم نیست که چقدر پایم درد میکند ! به هتل می رسم تقریبن همه آماده هستند … رئیس کاروان می خندد ! تعجب میکنم از اینکه دعوایم نمیکند که چرا دیر کرده ام ! پیر مرد مهربانی است که در این سفر حق پدری را بر من تمام کرد ! با خنده میگوید : نگران نباش دخترم چمدانت را گذاشتم تووی ماشین . وداع کردی ! یک هو جا میخورم ! وداع !!! نه ! چرا باید وداع کنم با امامی که لحظه ای عشقش از قلبم بیرون نمیرود … وداع نکردم … امید آن دارم که دوباره بیایم …

 

 

 

سوار اتوبوس ها می شویم … حرکت میکنیم به سمت کاظمین … اتوبوس از نزدیک حرم عبور میکند گنبد را می بینم … اشک هایم مثل سیل می ریزند  …

 

زیر لب این شعر را زمزمه میکنم :

 

دلم را از عدم خاک تو کردند               حریم سینه ام چاک تو کردند

 

تو را در حمد مالک نام دادند               مرا هم جز املاک تو کردند

 

تو را با ناز لولاک آفریدند                     مرا اعراب لولاک تو کردند

 

تو فهمیدی گدایت مستحق است        مرا ممنون ادراک تو کردند

 

کم کم گنبد پشت ساختمان ها گم می شود … و از همین شهر نجف از کمی آنطرف تر از حرم دوباره دلتنگ حضرتش می شوم …

 

نمی فهمم کی خوابم میبرد ! ناگهان خانم رضایی (پیر زن مهربانی که کنارم نشسته ) بیدارم میکند ! نمیدانم کجاست اما ظاهرا ده دقیقه توقف است برای نماز ظهر و عصر .

 

به سرعت نماز را می خوانم …فضا را نا آرام حس میکنم !!! حسم همیشه قوی عمل میکند ! سوار اتوبوس می شویم . یک تویوتا با تعدادی سرباز عراقی جلوی اتوبوس حرکت میکنند ! از رئیس کاروان جویای اوضاع می شوم ، میگوید در بغداد چند بمب منفجر شده که به کشته شدن بعضی سران دولت منجر شده و نگران است از اینکه ما نتوانیم به کاظمین برویم ! و از من می خواهد که به سایرین درباره بمب گذاری چیزی نگویم .

 

نزدیک ورودی بغداد میرسیم  ترافیک سنگینی ایجاد شده  اتوبوس یک ساعت پشت ترافیک می ایستد و همین امر باعث می شود که همه ازعلت  این ترافیک سوال کنن و رئیس کاروان ناچار می شود جریان بمب گذاری و اینکه شاید نتوانیم به زیارت کاظمین برویم را توضیح دهد .

 

کاروان ما که به جز من همه رده سنی 60سال به بالا بودند شروع میکنند به داد و هوار !!! یکی از پیر زن ها با صدای بلند میگه : وا ! خب در چنین شرایطی برای چی باید به کاظمین بریم !اینطوری خودمان  را در دام مرگ انداختیم !!!

 

دیگری می گوید من از این مدل مردن توو کشور غربت خوشم نمیاد !!!

 

و از همه بدتر یکی میگه اصلا این زیارت که ما با ترس بیایم و رضایت نداشته باشیم قبول نیست !

 

جمله این نفر آخر به شدت عصبانی ام میکند ! نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و این حرصم را قورت بدهم ! بلند می شوم و یک منبر اساسی میگذارم برای هم کاروانیان ! از اینکه مرگ هر جا که تقدیر باشه به سراغمان خواهد آمد

 

وَلِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَاء أَجَلُهُمْ لاَ يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلاَ يَسْتَقْدِمُونَ (اعراف/۳۴)

 

پس چه بهتر که در رختخواب نباشد و در راه زیارت عزیزی باشد که خود  غریب زندانهای هارون الرشید بوده !

 

خلاصه میگویم که با این سنو سالشان باید برای من که جوانم الگو باشند نه اینکه از ترس دم بزنند !

 

صدای یکی از پیر مردها بلند می شه و میگه برای سلامتی دخترمون صلوات !

 

هنوز هم نمیدانم چطور شد که برایشان منبر رفتم !!!

 

خندم میگیره ! توی دلم میگم ای کاش همه انقدر زود توجیه می شدن !

 

که یک هو اتوبوس به شدت دور میزند و در باند برگشت قرار میگیرد و راننده با لحنی خیلی عصبانی میگوید : کاظمین خلاص!

 

انگار کسی متوجه حرفش نمی شود جز من و رئیس کاروانمان که سریع می پرسیم چرا !!!؟؟؟

 

و او شروع میکند تند تند به عربی حرف زدن ! بعضی کلماتش را متوجه نمیشدم اما  از حرفهایش فهمیدم که از نا امنی بغداد ترسیده و برای همین حاضر نیست ما را به کاظمین ببرد !!!

 

راننده پیاده می شود و به دنبالش رئیس کاروان و من ! و ما اصرار که باید ما را ببری و او هم همش فریاد میزند و میگوید که می ترسم !!!

 

دیدن سربازان و ماشین های امریکایی که در ورودی بغداد مستقر بودند راننده را دچار وحشت کرده بود …

 

خلاصه بعد از یک ساعت جرو بحث و خواهش و التماس ، ما راننده را راضی میکنیم که حرکت کنیم  !

 

از کنار گذر بغداد به سمت کاظمین می رویم . کاظمین قبلا شهری نزدیک بغداد محسوب می شده است ولی الان با گسترش شهر بغداد یکی از محلات بغداد محسوب می گردد. چیزی که به نظرم جالب می آید دیوار  امنیتی شهر بغداد است بطوری که دور تادور شهر را این دیوار بلند بتنی احاطه کرده است و ورود و خروج از شهر فقط از گذرگاه هایی است که شدیدا هم کنترل می شود. به نظر می آید با توجه به قدیمی بودن دیوارها، در زمان صدام ساخته شده باشد. هرچند قدم ایست و بازرسی وجود دارد ماشینها با دستگاه های مخصوص کنترل می شوند و تقریبا شهر حالت یک شهر جنگی که احتمالا صبح در آن کودتا شده است را دارد.

 

ورودی شهر کاظمین یک ایست وبازرسی بسیار مسخره ای وجود دارد . در این ایست و بازرسی همه افراد باید پیاده شوند و تفتیش بدنی گردند اما وسایل همراه کنترل نمی شود . این نوع ایست و بازرسی  در هیچ شهر دیگری وجود نداشت.

 

وارد شهر می شویم در چهار راهی دقت می کنم زندگی کاملا در جریان است مردم مشغول کسب وکار هستند و در رفت و آمد. به نزدیکی های حرم کاظمین که می رسیم اتوبوس ها نگه می دارند پیاده که می شوم بوی تفن زباله زیاد است دقت می کنم تمام خیابان پر از زباله است انقدر که فکر می کنی اینجا محل تخلیه زباله است . اما نه ! بیشتر خیابانهای عراق همین گونه است از محل توقف اتوبوس ها تا حرم فاصله زیادی است . یک ماشین می آید که نسبتا کوچک است و گنجایش ندارد همه هم کاروانی ها سوار شوند . ماشین 14 تا صندلی دارد و پیرزن های کاروان ما بالای 20 نفرند! و این مسئله مشکل ساز می شود ! خلاصه باز هم من در این امر مشارکت میکنم و سوار ماشین می شوم و هر دو سه نفر را روی یک صندلی می نشانم و بعد خودم پیاده می شوم ! من و رئیس کاروان و روحانی کاروان و دوتا از آقایون در ماشین جا نمیشویم !

 

پای چپم به شدت درد میکند و اصلن توان این پیاده روی را در خودم نمی بینم هم از شدت پا درد و هم از شدت خستگی ! ولی راننده ماشین هم نمیگذارد کسی در ماشین بایستد … یک لحظه از سواره رفتن ناامید می شوم که یک هو راننده میگوید اگر یک نفری بیا و جلوی در بایست ! انگار دنیا را بهم داده باشند می پرم بالا و در را می بندم ماشین حرکت میکند به سمت حرم …

 

وقتی به خیابان روبری حرم می رسیم اولین بازرسی وجود دارد همه تفتیش بدنی می شوند و وسایلمان با دستگاه کوچکی که شبیه کنترل اسباب بازی ها است چک می شود. این دستگاه تقریبا در همه ورودی ها وجود دارد و مواد منفجره و شیمیایی را کشف می کند و حتی اگر حساسیت آنرا زیاد کنند به خمیر دندان هم حساس می شود. واقعا اگر این دستگاه ها نبود نمی دانم چگونه می شد وسایل را چک کرد.از سربازی که دستگاه را در دست دارد  سوال می کنم می گوید قیمت این دستگاه ها هرکدام 45 میلیون تومان است!!!

 

یک بازرسی دیگر باقی مانده تا وارد حرم امام کاظم و امام جواد علیهما السلام بشوم …

 

 

 

ادامه دارد …

 نظر دهید »

شوق دیدار 5

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

خیلی خسته ام و به شدت خوابالو اما دلم نمی آید بخوابم … ساعت دو نیمه شب است … راهی حرم می شوم … هوا خیلی سرد است و من هم لباس گرم نیاورده ام و نتیجه این می شود که در طول مسیر از هتل تا حرم حسابی می لرزم !

به حرم می رسم درب ها بسته است مثل هر شب … گوشه ای می نشینم و سعی میکنم خوب به اطراف نگاه کنم تا همه جزئیات در ذهنم بماند !

امشب شب آخری است که در حرم امام علی هستم ! این فکر دیوانه ام میکند … بغض مثل دستی نیرومند گلویم را می فشارد … تاب نمی آورم … این بغض ٬ سکوت ِ مرا می شکند … اشک هایم سرازیر می شوند … هوا سرد ِ سرد است و من از هوا سردتر …

دستم را میزنم زیر چانه ام و خیره می شوم به اطراف ! انگار تمام غم دنیا را در این دل کوچک من ریخته باشند …

دور تا دور حرم راه می روم … ام پی تری ام را روشن میکنم … سینه زنی شب عاشورای نریمان پناهی که برای خیلی سال پیش است  …  ۲۰ دقیقه تمام همه سینه می زنند و میگویند : ” مکن ای صبح طلوع ” !

هیچ چیزی بهتر از این نوحه به حال الان من نمی خورد … گریه امانم نمیدهد … توی دلم فریاد میزنم : مکن ای صبح طلوع …

مکن ای صبح طلوع …

مکن ای صبح طلوع …

.

.

صدای اذان صبح دلم را از جا می کَنَد … ضریح را بغل میکنم … ای کاش این ساعت ها دیر بگذرند …

نماز صبح را می خوانم … به شدت خسته ام و خوابم می آید ! اما نمی توانم از حرم دل بکَنم !

ساعت ۷:۴۵ بیرون می آیم چون قرار است ساعت ۸ به مسجد کوفه برویم .

به موقع می رسم . همه جلوی درب هتل ایستاده اند و خیلی سریع سوار اتوبوس می شویم …

۲۰ دقیقه بعد می رسیم … اول به زیارت حرم میثم تمار می رویم … بعد هم به خانه ی حضرت علی (ع) …در کنار خانه حضرت اميرالمومنين عمارتي بزرگ قرار دارد که چيزي جز ديوارهاي خرابه از آن باقي نمانده و تنها مناره بلند آن نشان مي دهد که روزگاري در اين مکان جاه و جلالي برقرار بوده، آري اينجا منتسب به دارالعماره شهر کوفه است، همان مکاني که مسلم ابن عقيل بعد از خيانت کوفيان و دستگير شدن توسط خليفه وقت از بالاي آن به پايين انداخته شد و به شهادت رسيد.در و ديوارهاي شهر کوفه شده اند مصداق روزهاي تاريخ، امروز از کوفه و مردم خيانتکارش انگار خبري نيست از آن شکوه و جلال کوفيان هيچ چيز نمانده و اين نام و خاطره مسلم است که هنوز بر دارالعماره نفس مي کشد. 

و بعد راهی مسجد کوفه می شویم …

در مورد فضيلت هاي مسجد کوفه آورده اند که اين مسجد اعظم خانه آدم، نوح، ادريس، مصلاي ابراهيم، خضر، امام على و هزار پيامبر و هزار وصى بوده و يك ركعت نماز در آن معادل هزار ركعت نماز است. 

کفش هایم را به امانت به کفشداري مي سپارم و با سلام و صلوات از درب شمالي وارد مسجد اعظم کوفه مي شوم. اين درب، درب اصلي مسجد است و به باب الفيل شهرت دارد، البته پيش از اين به نام باب الثعبان شهرت داشته که يکي از کرامات حضرت امير را حکايت مي کند، ولي چون باب الثعبان يادآور کرامات حضرت علي بوده بني اميه نام آن را به باب الفيل تغيير داده اند.
مسجد اعظم کوفه همان جايي است که علي در محرابش به خون نشست در تاريخ و روايات آورده اند که مکان اين مسجد محل وقوف پيامبران زيادي بوده، اين مقام ها هر يک توسط نشاني در اين مسجد مشخص شده که زائران خود را موظف مي کنند آداب آن را به جاي آورند، مقام جبرئيل، مقام نوح، مقام ابراهيم، مقام اميرالمؤمنين، مقام امام سجاد و مقام امام صادق(عليهم السلام) از جمله مقاماتي هستند که هر يك نماز و دعاى مخصوص دارند.

از کاروان جدا می شوم … حال خرابی دارم … وقتی فکر میکنم در مسجد کوفه ایستاده ام گُر میگیرم … وجودم پر از نفرت می شود از کوفیان از ابن ملجم … اصلا از تاریخ حالم به هم می خورد …

یک گروه لبنانی را می بینم که بسیار مرتب در حال ورود هستند از نظمشان خوشم می آید از مسئولشان سوالی می پرسم و او مرا دعوت میکند که همراه گروه آنان اعمال مسجد کوفه را انجام دهم . خیلی خوشحال می شوم ! به هر حال از هر کدام از برکات رشته ی تحصیلی ام که بگذرم همین مرا بس که باعث شده این زبان عربیمان رشد چشمگیری داشته باشد و در اینجا مشکلی نداشته باشم از فهم عربی صحبت کردن مرشد لبنانی ها و رئیس کاروانشان !

ساعت ۹:۱۱ صبح اعمال را شروع میکنیم … و مرشد خیلی زیبا و خیلی کامل توضیح هر مقامی را می دهد … مرد میانسالی است حدود ۴۵ ساله که اطلاعات بسیار دقیقی دارد هم از تاریخ و هم از آیات قرآن و ادعیه ی هر مقامی را از بهر است !!!

يکي  از مقام هاي مسجد اعظم کوفه مقام بيت الطشت است، که داستاني درباب يکي از قضاوت هاي جالب حضرت علي(ع) دارد و دکة القضا، مکاني است که حضرت علي (ع) در آن مي نشستند و به امر قضاوت مي پرداختند. ! مرشد شروع میکند و داستان آن دختر عرب و قضاوت حضرت علی را بیان میکند … این داستان را وقتی بچه بودم از مادر بزرگ مرحومم شنیده بودم اما انگار لبنانی ها بار اولی بود که می شنیدند و با تعجب خاصی بعد از تمام شدن داستان الله اکبر می گفتند !

در صحن بزرگ مسجد که با کفپوش مرمر سفيد فرش شده مكانى حوض مانند وجود دارد که به گفته تاريخ دانان محل تنوري است که در زمان نزول عذاب براي قوم نوح از آن نقطه آب جوشيده و تمام زمين را فرا گرفته است و در پايان عذاب در همين مکان يعني مسجد کوفه کشتي نوح به زمين نشسته است.

مرشد توضیح می دهد و بعد می پرسد که کسی آیاتی که در باره کشتی نوح و حوادث رخ داده در آن لحظه است را میداند !؟ لبنانی ها که حدود ۱۵ نفر هستند سکوت میکنند !!! من دستم را بالا می برم ! مرشد می خواهد که آیات را با صدای بلند برای بقیه بخوانم !

من هم می خوانم :

بسم الله الرحمن الرحیم

حَتَّى إِذَا جَاء أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيهَا مِن كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَأَهْلَكَ إِلاَّ مَن سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلاَّ قَلِيلٌ (۴۰) وَقَالَ ارْكَبُواْ فِيهَا بِسْمِ اللّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا إِنَّ رَبِّي لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ (۴۱) وَهِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبَالِ وَنَادَى نُوحٌ ابْنَهُ وَكَانَ فِي مَعْزِلٍ يَا بُنَيَّ ارْكَب مَّعَنَا وَلاَ تَكُن مَّعَ الْكَافِرِينَ (۴۲) قَالَ سَآوِي إِلَى جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْمَاء قَالَ لاَ عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللّهِ إِلاَّ مَن رَّحِمَ وَحَالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكَانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ (۴۳) وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِي مَاءكِ وَيَا سَمَاء أَقْلِعِي وَغِيضَ الْمَاء وَقُضِيَ الأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِيِّ وَقِيلَ بُعْداً لِّلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (۴۴) وَنَادَى نُوحٌ رَّبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابُنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ (۴۵)

سوره هود

نمیدانم یه هو از کجا انقدر اعتماد به نفس پیدا کردم که در بین کسانی که نه می شناختمشان و نه هم زبانم بودند دستم را بالا بردم و این آیات را خواندم !!!

می رسیم به قسمت اصلی مسجد ! همانجا که محراب شهادت امام علی علیه السلام است … مرشد شروع می کند به خواندن مناجات امیر المومنین در مسجد کوفه … و من مثل مرغی پر کَنده …

داخل آن قسمت از مسجد می شوم … خیلی خلوت است … صدای گریه ام سکوت مسجد را می شکند … نزدیک محراب می روم … نمی دانم چه بگویم از احساس آن موقع ام ! گریه با صدای بلند … خیلی بلند …

.

.

بعد از اتمام اعمال مسجد کوفه به زیارت حرم مسلم بن عقیل می روم  جایگاه زیارتی  ديگري که در اين مسجد واقع شده مقبره مختار ثقفی است، کسي که به خونخواهي حضرت امام حسين (ع)بعد از واقعه عاشورا بلند شد و به شهادت رسيد.مکان حرم اين بزرگواران در طرف شرق مسجد قرار دارد،  چقدر زیارتنامه ی مختار شیرین است ! چند بار می خوانمش و هر بار مزه ی شیرین کلمات زیارت نامه اش را بیشتر حس میکنم …

روبه روی حرم مسلم با فاصله ای حدود ۵۰ متر حرم هانی بن عروه قرار گرفته … در این فضا که قدم می زنم تمام قسمت های کتاب قصه کربلا تووی ذهنم مرور می شود …

ساعت حدود ۱۱:۴۰ است . از حرم هانی که بیرون می آیم دوباره می روم مسجد نزدیک محراب ضربت خوردن حضرت علی … چقدر با صفاست این مسجد … یاد اعتکاف می افتم … چشم هایم را می بندم و یک نفس عمیق می کشم و آرزو میکنم که ای کاش می شد یک بار با دوستانم اینجا معتکف می شدیم … یاد دل آرام می افتم که چند سال پیش در اعتکاف ماه رجب دانشگاه با هم دوست شدیم و حالا یکی از بهترین دوستانم هست ! می نشینم گوشه ای و سعی میکنم خوب نگاه کنم تا تصویر اینجا برای همیشه در ذهنم بماند … روی دیوار های مسجد کوفه نزدیک سقف اشعار عربی ای نوشته شده که بسیار زیباست یک قسمت از اشعارش هنوز یادم مانده :

یا سید الشهدا            خامس اهل الکسا

علی عظیم البلا          نالک فی کربلا

طول الزمان بکایی        والهفتنا یا حسینا

یا سید الشهدا

فضی ایا نفس فضی     فضی ایا عین فضی

مولاک مقتول بیض       من ظلم ضد بعض

شر العدی اللعناء         والهفتنا یا حسینا

یا سید الشهدا

ابکو فهذ الرسول          یبقی و هدی البتول

وذا ابوه الجلیل             وذا اخوه النبیل

فی زمره الانبیا            والهفتنا یا حسینا

یا سید الشهدا

و صدای اذان ظهر مرا از حال خودم در می آورد … وای !!! اینجا مسجد کوفه است ! یکی از همان ۴ مسجد با فضیلت ! اینجا جای قدم های علی مرتضی است … اینجا یکی از همان جاهایی است که می شود نماز را کامل خواند ! و خدا مقدر کرده برای من امروز را که در این گوشه ی مقدس زمین نماز ظهر و عصرم را بخوانم … و پیش نماز تکبیره الاحرام میگوید …

بي بهانه ها

 1 نظر

شوق دیدار 4

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

ساعت ۲ نیمه شب است . نشسته ام روبه روی حرم و انتظار میکشم تا درب حرم را باز کنند … محمد طاهری گوش میدهم … همان نوحه معروف و دلنشینش را که سالها پیش برای حضرت علی خوانده است … من هم زیر لب می خوانم : اول مظلوم یا علی … اول مظلوم یا علی …

هیچ نوحه ای به اندازه ی این اول مظلوم  ِ محمد طاهری  جگر سوز نیست برای مولا !

نزدیک اذان درب های حرم را باز میکنند و باز همان صف طولانی و زجر آور تفتیش …با زحمت بسیار و کلی معطلی وارد حرم می شوم … این مدت تمام ترددم از درب مسلم بن عقیل بوده تا وقتی وارد می شوم در مقابلم ایوان طلای بی مانندش را ببینم … و هر بار که وارد شدم و ایوان طلا را دیدم پاهایم سست شده از حرکت و دست هایم یخ کرده و قلبم بالا و پایین پریده !

در قسمت غربی حیاط می نشینم … صدای اذان می پیچد تووی صحن … به حرم نگاه میکنم … به کبوتر ها … به کاشی کاری ها … از زاویه ای که نشسته ام گنبد مشخص نیست اما پنجره کوچکی رو به رویم هست که حرم از آنجا دیده می شود !

نماز صبح را می خوانم و می روم داخل برای زیارت … حرم خلوت است … کنار ضریح می ایستم و نماز امیرالمومنین را می خوانم … با هیچ توصیفی نمی شود شیرینی نماز امیر المومنین را در حرم خودش بیان کرد … انقدر شیرین است که حاضری هر چه از عمر خدا برایت رقم زده همان جا بستاند و این روزها برایت تبدیل به خاطره نشود !

ساعت ۸ قرار است که به مسجد سهله برویم . به هتل می آیم تقریبا همه جمع شده اند . حرکت میکنیم به سمت مسجد سهله … راه زیادی نیست و ده دقیقه بعد به مسجد سهله میرسیم … اینجا هم مثل سایر جاها صف طولانی تفتیش و به امانت سپردن موبایل و دوربین اعصابم را خرد می کند .

جلوی درب مسجد سهله می ایستم … همه اعضای کاروان داخل می شوند اما جریان ها و حکایت هایی که من از مسجد سهله شنیده ام پاهایم را سست میکند از قدم بر داشتن … تمام حکایاتی که از مسجد سهله شنیده ام یک هو به ذهنم می ریزد : امام زمان (عج) پس از ظهورشان اینجا را خانه ی خود قرار می دهند … اینجا همان جایی است که آسد علی آقای قاضی و بسیاری دیگر از علما هر گاه می خواستند به محضر امام عصر برسند چله می گرفتند و حضرت را میدیدند … اینجا یکی از همان ۴ مسجدی است که فضیلت و شرافت بسیار دارد و اعتکاف در آن ها تاکید شده !

همه ی این فکر ها تووی ذهنم دلیلی می شود بر اینکه نگاهی به خود ِ سرتاپا گناهم بیندازم و شرم داشته باشم از حضور در چنین مکانی …

خیره به درب ورودی مسجد بودم و غرق در همین افکار که ناگهان صدای رئیس کاروان رشته افکارم را پاره میکند : دخترم پس چرا معطلی !؟

نمیدانم در جواب سوالش چه باید بگویم !!! اصلا نمی توانم حرفی بزنم … سرم را پایین می اندازم … بسم الله می گویم و وارد می شوم …

وارد بهشتی که خیلی وصفش را شنیده  و شرحش را در کتابهای مختلف خوانده بودم !

وارد بهشتی که آرزو داشتم ای کاش من هم می توانستم در آن چهله نشینی کنم !

میان مسجد مقام امام صادق است و اطراف آن هم پرا از مقام پیامبران و گوشه ای از آن هم مقام امام زمان (عج ) قرار دارد …

از کاروان جدا می شوم و به تنهای می روم و نماز هر مقام را می خوانم … به مقام امام زمان (عج ) می رسم … ضریح کوچکی هم آنجا هست و نور سبزی که آن قسمت را از سایر جاهای مسجد متمایز ساخته … نمیدانم چرا در این گوشه ی مسجد یاد مسجد شجره می افتم ! اصلا شباهتی بین اینجا و مسجد شجره نیست اما حال اینجای من خیلی شبیه حالی است که در مسجد شجره و هنگام اولین احرامم در سن ۱۸ سالگی داشتم !

احساس میکنم از کنار این ضریح کوچک به خدا خیلی نزدیک ترم … دست میگذارم روی رگ گردنم … باز هم خدا را نزدیک تر حس میکنم حتی از رگ گردن !!! کنار این ضریح کوچک و در این مقام بزرگ انگار خود ِ خدا را حس میکنی … یک حس ِ متفاوتی که شیرینی خاصی را به اشک های شورم می دهد …

دلم برای آن تیکه مداحی ترکی که جمعه ها تلویزیون برای امام زمان پخش میکند تنگ شده … آن طرف تر ِ ضریح یک آقایی با صدای سوزناکی شعر اباصالح التماس دعا را زمزمه می کند …این شعر را بلدم ٬ من هم با او تووی دلم می خوانمش…

مسجد ساکت است و تنها صدایی که می آید صدای جیک جیک گنجشک هاست !

اعمال کاروانیان که تمام می شود پرچم رئیس کاروان بالا می رود و من هم ناچارم که به دنبال پرچم از مسجد خارج شوم … اما دلم نمی آید … این جور مواقع همیشه فکر می کنم زندگی جبر است ! جبر !!!

سوار اتوبوس می شویم … پایم به شدت درد گرفته … از برکت همان پیچ مبارکی که روز اول ورود به نجف خورده و راه رفتن روی سنگ های سرد مسجد سهله و نماز های پی در پی دردش را بیشتر کرده … و توی اتوبوس مجال خوبی است که باز با تکه پارچه ای ببندمش تا شاید دردش را کمتر حس کنم !

اتوبوس حرکت میکند و چند دقیقه بعد روبه روی مقام کمیل می ایستد .

باز هم از کاروان جدا می شوم و به تنهایی وارد حرم کمیل می شوم . راجب کمیل و وفاداری هایش چیز های بسیاری شنیده ام اما از همه ی آنها همین یکی برای من بس که از عاشقان حضرت علی (ع) بوده و از یاران نزدیک ایشان و این خود مهم ترین دلیلی است که عاشق کمیل باشم ٬ مثل علاقه ای که به مالک اشتر دارم !

یک حرم بسیار زیبا  که تقریبا روی بلندی قرار دارد و یک ضریح کوچک اما با صفا . به شدت پای چپم درد میکرد اما یکی از دوستان(!) سفارش کرده بود که در حرم کمیل برایش نماز بخوانم … نماز را که می خوانم به حیات می آیم . کاروانیان که اکثرا خانوم های سن بالا هستند ولو شده اند روی پله های حرم و همه از درد پا و کمر و اعمال زیاد مسجد سهله می نالند و از رئیش کاروان می خواهند که نیم ساعتی وقت بدهد تا در حرم کمیل استراحت کنند … خنده ام میگیرد از این وضع اما خوشحال می شوم و به کنار ضریح با صفای کمیل بر میگردم … در داخل صحن کمیل  هم قبرهای زیادی وجود دارد که بعضی از آنها مربوط به علما و بزرگان نجف است… این توقف نیم ساعته فرصت خوبی بود برای بودن در کنار حرم کمیل و قدم زدن در صحن او و فاتحه خواندن برای علمای مدفون در آنجا …

بي بهانه ها

 

 نظر دهید »

شوق دیدار 3

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

ساعت 2 نیمه شب است … راهی حرم می شوم درب های حرم را تا وقت اذان صبح باز نمیکنند … پشت درب می نشینم و دستم را میگذارم روی قلبم … دیشب فقط تونستم برم جلوی ایوون طلا ! اما الان می خوام برم نزدیک ضریح …

درب ها رو باز میکنند و جمعیت زیادی هم پشت درب ها ایستادن که به قول عربا باید تفتیش بشن !

صف تفتیش هم طولانی !!!!! خلاصه از اون مرحله رد میشم و وارد حرم میشم … باز سردم میشه … دستام یخه یخه … آروم آروم می رم جلو … وووووووووای که این قلبم کارمو سخت میکنه بسکه بالا پایین می پره !

از درب ورودی می رم توو … یه عطر خیلی آشنا … یه فضای خیلی آشنا تر … از کنار نرده ای که برای ورود گذاشتن می رم توو به آستانه ی در که می رسم سرمو میارم بالا … وای …!!!

هیچ وقت باورم نمیشد به این لحظه برسم … میرم نزدیک ضریح … دستامو تا جایی که می تونم باز میکنم و ضریح رو بغل میکنم …می چسبم به ضریح … نمیشه وصفش کرد که چقدر شیرینه این بغل کردن … نمیشه وصف کرد  …

سرمو میذارم روی ضریح و چشمام رو می بندم و نمیدونم این چشمه ی اشک از کجای بین دوتا پلکام می جوشه و میاد بیرون … اولین باره که انقدر بی صدا گریه میکنم ! انقدر بی صدا که خودمم صدای گریه خودمو نمی شنوم … یاد همه ی 13 رجب ها … یاد تمام عید غدیر ها … یاد تمام ماه رمضون ها …

زبونم بند اومده … من که این همه حرف آماده کرده بودم وقتی میرم دمه ضریح بگم … حالا هیچی یادم نمیاد … فقط یه عبارت توو ذهنم  می چرخه … ولایمکن الفرار من حکومتک !

شک ندارم که بهترین و شیرین ترین لحظه زندگیم همون موقه بود که ضریحش رو بغل کرده بودم و سرم رو گذاشته بودم روی شبکه هاش … از همه ی شیرینی های زندگیم شیرین تر بود حتی از وقتی که خونه ی خدا رو بغل کرده بودم …

.

.

.

بعد از نماز صبح یه دوری می زنم اطراف حرم و بعدم سریع یه کروکی از حرم میکشم ! از چند نفر سوال میکنم راجبه مزار علمایی که تووی حرم دفنن اما هیچ کسی با حوصله جوابمو نمیده ! از درب خروجی میام بیرون و همینطور گیج به اطراف نگاه میکنم … سعی میکنم حرفای دل آرام یادم بیاد که خیلی وقت پیش داشت برام توضیح میداد شیخ عباس قمی کدوم زاویه حرم دفنه ! اما کار سختیه ! خادمی که جلوی درب خروجی ایستاده ازم می خواد که سریع حرکت کنم ! منم تا می بینم که فارسی بلده میرم سراغش … نقشه ای رو که از حرم کشیدم نشونش میدمو ازش می خوام کروکی تمام علمایی رو که تووصحن حرم امیرالمومنین دفنن رو برام بکشه ! اولش تعجب میکنه ولی وقتی می بینه من خیلی جدی وایسادم جلوش بنده خدا شروع میکنه به کشیدن و توضیح دادن ! دستش درد نکنه انصافن مشتی برام کروکی کشید .

1-      مقبره علامه حلی و آیت الله سید مصطفی خمینی و شیخ محمد اصفهانی تووی ایوون طلا

2-      مقبره مقدس اردبیلی

3-      مقبره شیخ جعفر شوشتری

4-      مقبره شیخ انصاری –بحرالعلوم

5-      مقبره شیخ اسد الله شفتی و آیت الله خلخالی

6-      مقبره شیخ عباس قمی و محدث نوری

7-      مقبره آیت الله نائینی

8-      مقبره سید ابوالحسن اصفهانی

9-      مقبره آخوند خراسانی

10-   مقبره آیت الله خویی

11-   مقبره شیخ طوسی

12-   مقبره سید کاظم طباطبایی صاحب کتاب عروه الوثقی

13-   مقبره آیت الله حکیم ( خارج از صحن )

طبق کروکی راحت همه این مقبره ها رو پیدا میکنم و بیشتر از همه شون سر مزار شیخ عباس قمی صاحب کتاب مفاتیح الجنان کیف میکنم ! عجب آدم پر برکتی بوده این شیخ عباس ! خوش به حالش .

به ساعتم نگاه میکنم ، 11 ظهر شده … به شدت خوابم گرفته اما چیزی تا نماز ظهر نمونده … توی صحن راه میرم تا اذان ظهر رو بگن و نماز ظهر رو توو حرم بخونم …

بي بهانه ها

 نظر دهید »

شوق دیدار 2

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

یک صبح متفاوت ! زیر آسمانی که قشنگ تر از همه جاست ! کوله ام را بر میدارم و سوار اتوبوس می شوم … جاده آشناست … شبیه جاده ی فکه … شبیه جاده ی طلاییه … قلبم شدید بالا و پایین می پرد … بغضم میگیرد … یاد شعرهای دسته جمعی اردوهای جنوب می افتم : کجایید ای شهیدان خدایی … اتوبوس در نوبت گذر از مرز ایستاده … خدایا بالی بده مرا که پر گشایم … بالی بده که آرامش سینه ام شود … بگذار نماز جعفر بخوانم … الله اکبر …

اصلا متوجه عبور از مرز نمیشوم … به خودم که می آیم می بینم که  روبه رویم پایانه مرزی مهران است ! دلم تنگ می شود برای مادرم اما مجالی نیست تا بتوانم زنگ بزنم … پاسبورتم را برای چک شدن به مامور میدهم … صدای کوبیدن مهر روی پاسبورت رشته افکارم را پاره میکند … مامور لبخند می زند و التماس دعا میگوید … سه چهار متر آنطرف تر یک سالن دراز که کنارش کلی ساک و چمدان است حسه غربتی عجیب به من میدهد … باز هم دلم برای مادرم تنگ می شود … بعد از کمی انتظار همه ی اعضای کاروان می آیند و می رویم تا سوار اتوبوس های عراقی شویم …

نمیدانم چرا اما یک بغض عجیبی گلویم را چنگ میگیرد … اولین بارم نیست که تنها سفر میکنم اما اولین بار است که اینقدر دلم برای مادرم بی تاب شده … آیت الکرسی می خوانم .. به خودم میگویم شاید برگشتی نباشد … خودت را از تعلقات رها کن … برای او باش … تنهای تنها برای او …

اتوبوس حرکت میکند … قصه ی کربلا همراه جدا نشدنی ام است . گاهی که از خواندن خسته می شوم ام پی تری را روشن میکنم و دلم را می سپارم به هیئت … همه خوابیده اند ساعت حدود 2 ظهر است  که اتوبوس برای نماز و ناهار نگه میدارد … مثل جت پیاده می شوم و زودتر از همه نمازم را می خوانم و 20 دقیقه ای قدم می زنم تا همه کاروان آماده شوند … رئیس کاروان که پیر مرد مهربانی است می آید کنارم و می پرسد : بار اولت است ؟ سرم را به اشاره تکان می دهم . می خندد و می گوید هر کاری داشتی بیا به خودم بگو بابا ! حرفش آرامم میکند ، نمیدانم چرا ! اما از نگرانی هایم کم میکند .

دوباره سوار اتوبوس می شویم و مناظر همراه ما می دوند … خسته می شوم از سکوت اتوبوس از کتاب خواندن هم … سرم را می گذارم روی شیشه و سوره انسان را آرام زمزمه می کنم … پیر زن کناری متوجه می شود سرش را میگذار روی شانه ام و می گوید بلندتر بخوان دخترم بذار من هم بشنوم … خجالت می کشم اما چشم هایم را می بندم و بلندتر می خوانم .هوا کم کم تاریک می شود …ساعت 9 شب است … از شدت تپش قلب از خواب می پرم … دو ساعتی است که خوابیده ام گویا !

چه اضطرابی وجودم را گرفته … بلند می شوم … از ریس کاروان می پرسم کجاییم !؟ می گوید یک ساعت دیگر می رسیم به نجف !!! تمام وجودم مثل قطره اشکی می شود و بی تاب برای فرو افتادن … چشم می دوزم به تاریکی جاده … یاد تمام ماه رمضان هایی می افتم که از عشقش بی تاب بک یا علی می گفتم … یاد تمام عید غدیر ها … یاد تمام اعتکاف های 13 رجب …

همه خوابند …ساعت 10 شب است … وارد نجف شده ایم …از دور گنبد زیبایش را می بینم … نفسم حبس می شود … بغضم می ترکد و بلند می زنم زیر گریه … از آن گریه هایی که دوست ندارم هیچ وقت تمام شود …

باید از خیابان تاریک و خاکی ای رد شویم تا به هتل برسیم  … جای کثیفی است … هم تاریک ، هم بد بو ، هم پر از پستی و بلندی …به زیبایی هر چه تمامتر پایم پیچ می خورد … یک لحظه تمام وجودم پر از درد می شود … چقدر صبوری کردن سخت است در برابر درد !!!

به زحمت خودم را به هتل می رسانم و وسایلم را میگذارم و آماده می شوم برای رفتن به حرم … رئیس کاروان با نگرانی میگوید که تنها نروم ! اما این دل بی تاب نمی گذارد که بمانم … تنها راه می افتم … ساعت 11 شب است و خیابان منتهی به حرم خالی از آدم ! آیت الکرسی می خوانم و می روم … از سه تا ایستگاه تفتیش بانوان میگذرم و به آستانه حرم می رسم … زاویه ایست که خوب گنبد مشخص نیست . جلوتر می روم … از درب مسلم بن عقیل وارد می شوم … چشم هایم را می بندم و قدم بر میدارم …

سوز عجیبی به صورتم می خورد … یخ کرده ام … انقدر سردم شده که به سختی چادرم را کنترل می کنم … می ترسم چشم هایم را باز کنم … می ترسم از دیدن آن همه ابهت سنگ کوب کنم و نتوانم شیرینی دیدارش را بچشم … نمیدانم به کجا رسیده ام … اطرافم صدای دعا و مناجات می آید … همه در حال خواندن دعا هستند … می ایستم سرم را بالا می آورم … توکل می کنم به خدا و چشم هایم را باز میکنم …

اینجا فقط اشک است که حرف میزند …

اینجا فقط گریه است که خود نمایی میکند …

اینجا حرم عشقی است که سالهای سال بی صبرانه آرزویش را داشتم

اینجا تمام دارایی من ٬ محبت توست

اینجا تمام هستی و زندگی من دیدن توست

اینجا محرم و نامحرم را نمیشناسم که آرام گریه کنم …

اینجا خویشتن داری ندانم که فریاد نکشم …

اینجا هیچ نمیدانم جز عشق …  جز تو  …

بي بهانه ها

 نظر دهید »

شوق دیدار1

11 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

به منظره ها نگاه میکنم و گه گاه تابلوهای کنار جاده را می بینم … حس آشنایی دارم مثل سفرهایم به جنوب ! انگار جاده را می شناسم … علامت ها را و اسم شهر ها را … یادش بخیر سفرهای جهادی و اردوهای جنوب …

 

کتاب قصه ی کربلا را از کوله ام بیرون می آورم …جلد هفتم … فصل دشمنان …

عمر سعد تیری به سمت سپاه امام حسین پرتاب کرد و به سربازانش گفت : ” برای من پیش امیر شهادت بدهید که اولین کسی بودم که تیر پرتاب کردم .”

بعد تیر اندازان سپاه عمر سعد تیر باران را شروع کردند . آن قدر تیر پرتاب کردند که هیچ یاری از امام حسین بی نصیب نماند . امام به یارانش گفت : ” خدا رحمتتان کند . بلند شوید به سمت مرگی برویم که چاره ای از آن نداریم . این تیر ها پیک های این قوم هستند برای شما .”

و جنگی که امام دوست نداشت شروع شد …

اتوبوس هم چنان حرکت می کرد و من هم چنان می خواندم … کم کم خورشید پشت کوه ها قایم شد و خواندن در نور کم اتوبوس برای چشم های من سخت !

پیر زن با صفایی کنارم نشسته بود که با تمام پیرزنهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشت !!!

خیلی بشاش و بذله گو ٬ شیرین زبان و اهل دل ! هم صحبتی با او برایم یادآور خاطرات شیرین زبانی های مادر بزرگه مرحومم بود …

همدان برای نماز و شام توقف داشتیم …و بعد دوباره حرکت اما این بار همه ی چراغ های اتوبوس خاموش بود … جاده پر پیچ و خم و تاریکی داخل اتوبوس باعث میشد که راحت تر مناظر بیرون را ببینم … همه خواب بودند اما من یک حس شیرین همراه با دلهره داشتم که اجازه نمیداد پلک هایم را روی هم بگذارم ! اینجا بود که درود فرستادم بر روان پاک مخترع ام پی تری پلیر که من را از سکوت و تنهایی نجات داد !

تمام روضه هاو سینه زنی های محرم امسال هیئت را ریخته بودم روی ام پی تری …

سکوت سرنشینان اتوبوس ٬ تاریکی هوا ٬ و حال بارانی من زیباترین بستر بود برای گوش دادن نوحه و سینه زنی …

سرم را گذاشتم روی شیشه اتوبوس ٬ سوز عجیبی به صورتم می خورد …

ساعت ۳:۲۰ نیمه شب رسیدیم به مرز مهران . پیاده شدیم و به محل اسکانی که از قبل تدارک دیده شده بود رفتیم … باز همه راحت خوابیدند اما من هم چنان بیدار !

آسمان مهران چقدر با آسمان تهران فرق داشت ! ستاره های بیشتری داشت و هوای خنک تری ! و انگار لحظه های شیرین تری …

حیف بود که آن لحظه های ناب به خواب سپری شوند … به حیاط آمدم و مشغول قدم زدن … انقدر هوا دلچسب  بود که متوجه گذر زمان نشدم و صدای اذان مرا به خودم آورد که صبح شده !!!

بي بهانه ها

 نظر دهید »

سفرهاي حسيني

09 آذر 1391 توسط پشتیبانی 2 کوثر بلاگ

 

یادم می آید کوچیک بودم که باپدرومادرم وخواهروبرادرم ماه محرم یاغیراون
درمراسم حسینه شهرمان شرکت می کردیم وخلاصه پای ثابت مراسمات حسینه بودیم ، گاهاً مراسمات طول می کشید ولی من وخواهرم باوجود اینکه سنی نداشتیم گوشه ای ساکت وآرام کنارمادر می نشستیم وبه حرف های سخنران جلسه گوش می کردیم وبرمصائب امام حسین اشک می ریختیم ،تااینکه روز به روز بزرگتر شدیم وشعوروآگاهی مون بیشترشد.
مرتب توجلسات اهل بیت شرکت کردن مخصوصاً جلسات امام حسین ،باعث شد بالطف عظیم خدا وعنایت امام حسین سال 88 همه بطورغافلگیرکننده ای ،خانوادگی به حرم دوست،کربلای معلی مشرف بشیم.جالبی سفربه این بود که همه با هم دعوت شده بودیم ومابچه های کوچیک روضه ، حالا اون بچه های کوچیک ، هرکدوم جوونی شده بودیم برای خودمون ؛ من هدیه ی کربلا ، هدیه اربابمون امام حسین،بخاطر شرکت درجلسات روضه اش میدونم.انشاالله که دوباره بامعرفت طلبیده شویم.

 

 2 نظر

جستجو

بخش هاي ویژه نامه

  • همه
  • زلال قلم (مقالات)
  • نواي دل (دلنوشته هاي طلاب)
  • زنان در عاشورا
  • کتيبه هاي سرخ
  • عزاداری صحیح
  • چند بیتی های گریان
  • آئین های عزاداری
  • واگویه های دل(روضه نويسي)
  • سفرهای حسینی(خاطره نويسي)
  • محرم از نگاه دوربین (عکاسي)
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس